سایت رسمی کانون نویسندگان ایران «درتبعید»

11
384

دوستان  و هموندان گرامی

سایت رسمی کانون نویسندگان ایران «درتبعید»، با نشانی جدید آغاز به کار کرد. این سایت، صدای نویسندگان، شاعران، هنرمندان و اهل فرهنگ و هنر ایرانی و تبعیدی است که در چهار گوشة جهان پراکنده‌اند، تا این صدا خاموشی نگیرد و به گوش همگان برسد، ما، به عنوان دبیران و مسؤلین این نهاد دمکراتیک از شما خواهش می‌کنیم، که با ارسال آثار خود به این سایت یاری رسانید و اگر ممکن و مقدور ‌است، نشانی سایت «کانون» را در رسانه‌های مجازی خود درج نمایید و به اطلاع همۀ دوستان برسانید.

 

اعضای هیأت دبیران کانون نویسندگان ایران «در تبعید»

دسامبر 2014 پاریس

 

نشانی جدید سایت «کانون»

www.iwae.info

 

برای ارسال مطالب

aliasghar.fardad@gmail.com

 

11 دیدگاه ها

  1. مادامیکه پایدارییم راجهش میدهد قدروارزش رامی پیمایم.ازخاک تابه افلاک. تذکرداده باچشیدن هرزهروعسل بستایمش نه تقصیر. لازمه ی حیات که غیراوطلب شود برآوردنش منت است وتنگ دستی اش ذلت.زآفریده ی کاینات خواستن افتخاریست که زبان به تقریرش نباشد که رفع خواهش مصلحت بوده وگره از کارفروبسته وانکردن حکمت.

  2. مادامیکه پایدارییم راجهش میدهد قدروارزش رامی پیمایم ازخاک تابه افلاک.تذکرداده باچشیدن هرزهروعسل بستایمش نه تقصیر. لازمه ی حیات که غیراوطلب شود برآوردنش منت است وتنگ دستی اش ذلت .زآفریده ی کاینات خواستن افتخاریست که زبان به تقریرش نباشدکه رفع خواهش مصلحت بوده وگره ازکارفروبسته وانکردن حکمت.

  3. نفرت
    حجم صدایت آوارست برقلبم وچشمهایت قانون است بررفتارهایم ببین چه بیرحمانه این سکوت آرامش بخشم راهرلحظه برهم میزنی وسبب انبساط افکارپوچ من میگردی ومن شب راباهمه ی سیاهی اش میپرستم چون انجمادخیال توست.

  4. ستایش
    مادامیکه پایدارییم راجهش میدهدقدروارزش را می پیمایم ازخاک تابه افلاک.تذکرداده باچشیدن هرزهروعسل بستایمش نه تقصیر.لازمه ی حیات که غیراوطلب شود برآوردنش منت است وتنگدستی اش ذلت .زآفریده ی کاینات خواستن افتخاریست که زبان به تقریرش نباشد که رفع خواهش مصلحت بوده وگره ازکارفروبسته وانکردن حکمت.

  5. مادامیکه پایدارییم راجهش میدهد قدروارزش را می پیمایم ازخاک تابه افلاک.تذکرداده باچشیدن هرزهروعسل بستایمش نه تقصیر.لازمه ی حیات که غیراوطلب شود برآوردنش منت است وتنگدستی اش ذلت. زآفریده ی کاینات خواستن افتخاریست که زبان به تقریرشش نباشد که رفع خواهش مصلحت بوده وگره ازکارفروبسته وانکردن حکمت.

  6. آنروز آنروز رادر خاطرم میاورم که آسمان لباس نقره ای برتن داشت ونونوارکرده بودی.از آراستگی هیئت نیکویت زیرآینه ی چشمهایمان چه خوشت آمدوچقدرلذت بردی .ناگاه ازشورآنکه آنگونه پیش همه رخ مینمودی زلزله ای درجانت افتادو ریزش کرد .به خود لرزیدی .دراندیشه ی آنکه چشمهای گونه گون راشیفته خواهی کرد.ازطوفان دلت تمام تنت آزاردید .باخود گفتی آنروز ،امروز همه رانو کردم زیر نگاه درودیوار.لااقل کهنه لباسی می پوشیدم برای چشم زخمش .مشغول شدی .اسپندکردی عطرش که هواشد خاموش ذکرفرستادیم.روسرت گرداندی تا جایی که گذر کردی نگاهم رادرگیرکردی .افسوس خوردم .حسادت نکردم.تو از همزادگی چار دیواری نفسگیر گریختی ومن چقدر دلم میخواست همپایت میشدم .زمین باران خورده بال مانتوت راجمع کردی تاآلوده نشود .دررا به روی خلوت کوچه بستی ورفتی .مثل همیشه یاکریم آمد .روی حفاظ پنجره نشست ،به من زل زد.خانه ی تنهایی ،بی حوصله گی چشمهایم رااز او کش رفت.چندی گذشت .ازپشت دیواررازقی دزدکی نگاهش کردم .آخرهنوز آنجابود .معصیت داشت برایش برنج آماده ی مانده ریختم .دست داده ام افزونترشد .پرندگان گل محمدی راسیرکردم.هیاهوی بی وقفه ی باد لباسهایم راپیچ وتاب میداد وموج برمیداشتند .آبشارگیسوان خرمائی ام رامیخواست ازجابکند.بوی بهارمیامد .زمین اندکی تازگی به تن کرده بود .سبزسفید .همان رنگی که بسیاردوست میداشتی .گل سینه ی ارغوانیت را برداشتم .پیش پنجره ی خیالم آمدی .درروشنی نگاهت حرفها ،واژه ها وکلمه ها خطوطی چند پرشدند وجمله هاشکل گرفتند .ندامت درکارم نشدوقصدآن داشتم پنهانش کنم تادست هیچ کس به آن نرسد .دخترشاه پریان.امتداد خطوط .سفید صفحه ی صورتت انباشته شد .زیاده گویی شد .تمامشان در کوتاهترین شکل ممکن به کلمه ای درآمدند .تنفر .آنرابه پیراهنت زدم .همانجایی که بود .دستهایم که تکان میخورد قلبت جان گرفت .تپید. آخر به جانت بند بود .در نادرستی من جایی یکی لکه ی سیاه شده بود که حزن آوری محوشد.توآمدی باغبار خستگی ،چشمهایت پریشان ولبهایت پژمرده بودند .خودت رااز حجاب رها کردی .سبک شدی هوا خورد تنت . باآب شفای غربت آنها راشستی وگفتی نگاه آدمها را ربوده بودی .نگاههای شادمان وغمزده وبیگناه .ازجایی گذشته بودی دلت هری به زیرریخته بود .عشقی روزگاردیده .قصد اوداشتی گمان نبرده بودی که درگنجینه ی دلش رازی .رازی بسیار گران ، که برزبانش آوردن رویابود .فزون بیش از تو ماه آذار به خود دیده بود .حجب میکرد .از آرزوی تو.جادوگر دریاچه ی اسرارآمیز گفته بود.من رویا رابرملا نکردم. شب تخم کاکل زری را روی سرت شکستند.

  7. آنروز
    آنروز رادر خاطرم میاورم که آسمان لباس نقره ای برتن داشت ونونوارکرده بودی.از آراستگی هیئت نیکویت زیرآینه ی چشمهایمان چه خوشت آمدوچقدرلذت بردی .ناگاه ازشورآنکه آنگونه پیش همه رخ مینمودی زلزله ای درجانت افتادو ریزش کرد .به خود لرزیدی .دراندیشه ی آنکه چشمهای گونه گون راشیفته خواهی کرد.ازطوفان دلت تمام تنت آزاردید .باخود گفتی آنروز ،امروز همه رانو کردم زیر نگاه درودیوار.لااقل کهنه لباسی می پوشیدم برای چشم زخمش .مشغول شدی .اسپندکردی عطرش که هواشد خاموش ذکرفرستادیم.روسرت گرداندی تا جایی که گذر کردی نگاهم رادرگیرکردی .افسوس خوردم .حسادت نکردم.تو از همزادگی چار دیواری نفسگیر گریختی ومن چقدر دلم میخواست همپایت میشدم .زمین باران خورده بال مانتوت راجمع کردی تاآلوده نشود .دررا به روی خلوت کوچه بستی ورفتی .مثل همیشه یاکریم آمد .روی حفاظ پنجره نشست ،به من زل زد.خانه ی تنهایی ،بی حوصله گی چشمهایم رااز او کش رفت.چندی گذشت .ازپشت دیواررازقی دزدکی نگاهش کردم .آخرهنوز آنجابود .معصیت داشت برایش برنج آماده ی مانده ریختم .دست داده ام افزونترشد .پرندگان گل محمدی راسیرکردم.هیاهوی بی وقفه ی باد لباسهایم راپیچ وتاب میداد وموج برمیداشتند .آبشارگیسوان خرمائی ام رامیخواست ازجابکند.بوی بهارمیامد .زمین اندکی تازگی به تن کرده بود .سبزسفید .همان رنگی که بسیاردوست میداشتی .گل سینه ی ارغوانیت را برداشتم .پیش پنجره ی خیالم آمدی .درروشنی نگاهت حرفها ،واژه ها وکلمه ها خطوطی چند پرشدند وجمله هاشکل گرفتند .ندامت درکارم نشدوقصدآن داشتم پنهانش کنم تادست هیچ کس به آن نرسد .دخترشاه پریان.امتداد خطوط .سفید صفحه ی صورتت انباشته شد .زیاده گویی شد .تمامشان در کوتاهترین شکل ممکن به کلمه ای درآمدند .تنفر .آنرابه پیراهنت زدم .همانجایی که بود .دستهایم که تکان میخورد قلبت جان گرفت .تپید. آخر به جانت بند بود .در نادرستی من جایی یکی لکه ی سیاه شده بود که حزن آوری محوشد.توآمدی باغبار خستگی ،چشمهایت پریشان ولبهایت پژمرده بودند .خودت رااز حجاب رها کردی .سبک شدی هوا خورد تنت . باآب شفای غربت آنها راشستی وگفتی نگاه آدمها را ربوده بودی .نگاههای شادمان وغمزده وبیگناه .ازجایی گذشته بودی دلت هری به زیرریخته بود .عشقی روزگاردیده .قصد اوداشتی گمان نبرده بودی که درگنجینه ی دلش رازی .رازی بسیار گران ، که برزبانش آوردن رویابود .فزون بیش از تو ماه آذار به خود دیده بود .حجب میکرد .از آرزوی تو.جادوگر دریاچه ی اسرارآمیز گفته بود.من رویا رابرملا نکردم. شب تخم کاکل زری را روی سرت شکستند.

  8. آنروز رادر خاطرم میاورم که آسمان لباس نقره ای برتن داشت ونونوارکرده بودی.از آراستگی هیئت نیکویت زیرآینه ی چشمهایمان چه خوشت آمدوچقدرلذت بردی .ناگاه ازشورآنکه آنگونه پیش همه رخ مینمودی زلزله ای درجانت افتادو ریزش کرد .به خود لرزیدی .دراندیشه ی آنکه چشمهای گونه گون راشیفته خواهی کرد.ازطوفان دلت تمام تنت آزاردید .باخود گفتی آنروز ،امروز همه رانو کردم زیر نگاه درودیوار.لااقل کهنه لباسی می پوشیدم برای چشم زخمش .مشغول شدی .اسپندکردی عطرش که هواشد خاموش ذکرفرستادیم.روسرت گرداندی تا جایی که گذر کردی نگاهم رادرگیرکردی .افسوس خوردم .حسادت نکردم.تو از همزادگی چار دیواری نفسگیر گریختی ومن چقدر دلم میخواست همپایت میشدم .زمین باران خورده بال مانتوت راجمع کردی تاآلوده نشود .دررا به روی خلوت کوچه بستی ورفتی .مثل همیشه یاکریم آمد .روی حفاظ پنجره نشست ،به من زل زد.خانه ی تنهایی ،بی حوصله گی چشمهایم رااز او کش رفت.چندی گذشت .ازپشت دیواررازقی دزدکی نگاهش کردم .آخرهنوز آنجابود .معصیت داشت برایش برنج آماده ی مانده ریختم .دست داده ام افزونترشد .پرندگان گل محمدی راسیرکردم.هیاهوی بی وقفه ی باد لباسهایم راپیچ وتاب میداد وموج برمیداشتند .آبشارگیسوان خرمائی ام رامیخواست ازجابکند.بوی بهارمیامد .زمین اندکی تازگی به تن کرده بود .سبزسفید .همان رنگی که بسیاردوست میداشتی .گل سینه ی ارغوانیت را برداشتم .پیش پنجره ی خیالم آمدی .درروشنی نگاهت حرفها ،واژه ها وکلمه ها خطوطی چند پرشدند وجمله هاشکل گرفتند .ندامت درکارم نشدوقصدآن داشتم پنهانش کنم تادست هیچ کس به آن نرسد .دخترشاه پریان.امتداد خطوط .سفید صفحه ی صورتت انباشته شد .زیاده گویی شد .تمامشان در کوتاهترین شکل ممکن به کلمه ای درآمدند .تنفر .آنرابه پیراهنت زدم .همانجایی که بود .دستهایم که تکان میخورد قلبت جان گرفت .تپید. آخر به جانت بند بود .در نادرستی من جایی یکی لکه ی سیاه شده بود که حزن آوری محوشد.توآمدی باغبار خستگی ،چشمهایت پریشان ولبهایت پژمرده بودند .خودت رااز حجاب رها کردی .سبک شدی هوا خورد تنت . باآب شفای غربت آنها راشستی وگفتی نگاه آدمها را ربوده بودی .نگاههای شادمان وغمزده وبیگناه .ازجایی گذشته بودی دلت هری به زیرریخته بود .عشقی روزگاردیده .قصد اوداشتی گمان نبرده بودی که درگنجینه ی دلش رازی .رازی بسیار گران ، که برزبانش آوردن رویابود .فزون بیش از تو ماه آذار به خود دیده بود .حجب میکرد .از آرزوی تو.جادوگر دریاچه ی اسرارآمیز گفته بود.من رویا رابرملا نکردم. شب تخم کاکل زری را روی سرت شکستند.

  9. آنروز آنروز رادر خاطرم میاورم که آسمان لباس نقره ای برتن داشت ونونوارکرده بودی.از آراستگی هیئت نیکویت زیرآینه ی چشمهایمان چه خوشت آمدوچقدرلذت بردی .ناگاه ازشورآنکه آنگونه پیش همه رخ مینمودی زلزله ای درجانت افتادو ریزش کرد .به خود لرزیدی .دراندیشه ی آنکه چشمهای گونه گون راشیفته خواهی کرد.ازطوفان دلت تمام تنت آزاردید .باخود گفتی آنروز ،امروز همه رانو کردم زیر نگاه درودیوار.لااقل کهنه لباسی می پوشیدم برای چشم زخمش .مشغول شدی .اسپندکردی عطرش که هواشد خاموش ذکرفرستادیم.روسرت گرداندی تا جایی که گذر کردی نگاهم رادرگیرکردی .افسوس خوردم .حسادت نکردم.تو از همزادگی چار دیواری نفسگیر گریختی ومن چقدر دلم میخواست همپایت میشدم .زمین باران خورده بال مانتوت راجمع کردی تاآلوده نشود .دررا به روی خلوت کوچه بستی ورفتی .مثل همیشه یاکریم آمد .روی حفاظ پنجره نشست ،به من زل زد.خانه ی تنهایی ،بی حوصله گی چشمهایم رااز او کش رفت.چندی گذشت .ازپشت دیواررازقی دزدکی نگاهش کردم .آخرهنوز آنجابود .معصیت داشت برایش برنج آماده ی مانده ریختم .دست داده ام افزونترشد .پرندگان گل محمدی راسیرکردم.هیاهوی بی وقفه ی باد لباسهایم راپیچ وتاب میداد وموج برمیداشتند .آبشارگیسوان خرمائی ام رامیخواست ازجابکند.بوی بهارمیامد .زمین اندکی تازگی به تن کرده بود .سبزسفید .همان رنگی که بسیاردوست میداشتی .گل سینه ی ارغوانیت را برداشتم .پیش پنجره ی خیالم آمدی .درروشنی نگاهت حرفها ،واژه ها وکلمه ها خطوطی چند پرشدند وجمله هاشکل گرفتند .ندامت درکارم نشدوقصدآن داشتم پنهانش کنم تادست هیچ کس به آن نرسد .دخترشاه پریان.امتداد خطوط .سفید صفحه ی صورتت انباشته شد .زیاده گویی شد .تمامشان در کوتاهترین شکل ممکن به کلمه ای درآمدند .تنفر .آنرابه پیراهنت زدم .همانجایی که بود .دستهایم که تکان میخورد قلبت جان گرفت .تپید. آخر به جانت بند بود .در نادرستی من جایی یکی لکه ی سیاه شده بود که حزن آوری محوشد.توآمدی باغبار خستگی ،چشمهایت پریشان ولبهایت پژمرده بودند .خودت رااز حجاب رها کردی .سبک شدی هوا خورد تنت . باآب شفای غربت آنها راشستی وگفتی نگاه آدمها را ربوده بودی .نگاههای شادمان وغمزده وبیگناه .ازجایی گذشته بودی دلت هری به زیرریخته بود .عشقی روزگاردیده .قصد اوداشتی گمان نبرده بودی که درگنجینه ی دلش رازی .رازی بسیار گران ، که برزبانش آوردن رویابود .فزون بیش از تو ماه آذار به خود دیده بود .حجب میکرد .از آرزوی تو.جادوگر دریاچه ی اسرارآمیز گفته بود.من رویا رابرملا نکردم. شب تخم کاکل زری را روی سرت شکستند.

دیدگاهتان را بنویسید

Please enter your comment!
Please enter your name here