یادِعاطفه سهالی
زمستان 2003
این بار نوبت مکزیکیها بود که حمله کنند. آنان، لباسهایی گشاد و پر از رنگهای روشن بر تن داشتند و بر کلاههایشان پرهای بزرگ عقاب نشانده بودند. از توی دو کاریزی یورش آورده بودند که از بلندیهای دو رشته کوهِ روبروی هم کنده بودند به سوی درهای که حالا خیابان اصلی شهر است.
پس ار اینکه آخرین مکزیکیها از دهانههای کاریزها به بیرون تاختند، سیل آب روان شد. همه جا را آب گرفت.
من با میراندای زیبا بر سکویی از صخره ایستاده بودم. در تیررسِ سواران بودیم و سرگردان. لابلای بوتههای خیسِ سرخس پنهان شدیم.
میراندا گفت: «نترس!»
من، میلرزیدم.
گفتم: «میراندا! من از سرمای این آب میترسم.»
میراندای زیبا دستهای سردم را در دستهایش گرفته بود و تـوی چـشمهـایـم نـگاه میکـرد و میخندید.
میراندا میدانست به چه چیزی باور نداشته باشد.
به من گفت: «مکزیکیها، خوار شدۀ آزادی هستند و برای پیروزی تاخت و تاز میکنند. ما، برای سقوط شتاب داریم.»
گفتم: «میراندا من می ترسم! همۀ مرده ها در من زنده اند.»
جنگجویان، تا دور، رفته بودند؛ اما در میدان ذهن من هنــوز دارند میچــرخند. هر سواری که بر خــاک میافتد، مردهای در من زنده میشود. خطاب به میراندا، ادامه میدهم: «من گنجایش این همه خاطره و کابوس را ندارم! هیچ سرنوشتی به پایان خود نمیرسد. انسان نـاتـمام، انـگار کــه همیشـه در میــان نیستیست که بــوده ست!»
آب توی دره، سیل آسا روان است؛ مثل رودخانۀ خروشانِ «وَرزاُب» در شهر دوشنبه.
هر بار که جنگ بود و سیل میآمد، خانهام را به ماهور بالاتری بر کمرگاههای کوه، منتقل میکردم. گِل و لای، اینجا و اکنون، تمام کوهراهه را پوشانده است. به سختی میتوانیم قدمها را میزان کنیم. رد سم اسبان، همه جا را پر از چاله کرده است.
خیابان را آب برده است. از مسیل لای گرفته، به زحمـت بـالا میرویـم. میـراندا، جــلوی مــن تــلاش میکند. او، در منظر من، خلاصۀ تمام جهان شده است.
روی ماهورها برف نشسته است. قلۀ کوه، مثل عروسیست که جامهای از حریر سفید پوشیده است.
میپرسم: «چرا خیابان را در ته دره کشیدهاند؟» میراندای زیبا که اندام غزلوارش به جلو قوسیده است، صورت موزونش را به سوی من برمیگرداند و با صدایی که در هـوا بـخار میشود، مـیگویـد: «می خواستند مکزیکیها را در خیابان به آبِ کاریز ببندند.»
اما، اینبار، آنها خود از اعمــاق کاریــزها آمـدند. مـن میفهمیدم و کمکم درمییافتم که در بطن هر ابتکارِ خردمندانهای، جهلی ناخواسته نیز نطفه میبندد.
هیچکس در آمد و شد نیست.
کلاغی، بر برفها نشسته و در گرمای خودش، کز کرده است. وقتی کلاغهای کز کرده را میبینم، ســرمــای برف، طبعِ خاطره مییابد و اگر جنگ نباشد، موسیقیِ دلپذیر زمین را میشود از درونیترین لایههای آن شنید؛ مثل امواج نوری که در دنیای زمهریریِ کارمِنِ عاشق، برای همیشه زبانه میکشند. من این خاطره را در روزی برفی، پیش از آن که تقدیر شوم، همه چیز را به تاراج ببرد و در آتش خـود دود و خاکستر کند، با بهتِ کاملِ چشم، دیدهام.
میگویم: «میراندا تو چرا اینقدر جوانی؟»
میگوید:«من همیشه جوان بودهام.» میراندا لحنِ صـدایش را خوشتر میکند و ادامه میدهد: «حالا داریم میرسیم!»
خــطابـی در زمــانِ پُر شتــابِ ذهـن، سکــوتــم را به اضطرابِ درونم تبدیل میکند: «میراندا! با این درههای ژرف، هرگز نمیرسیم! هرگز نخواهیم رسید! جادهای برای رسیدن نیست! پایی در این لجن، برای رفتن نیست! در هر قدم مانعیست که از بلاهت و تحمیق سیراب میشود و آنـگاه کــه از سر اشتیـاق، بر بالاترین ماهور ایستادهای، آنقدر تنهـایـی کـه میدانی، این، همـان نرسیدن است که اوج تنهایی ست. بـا ایـن خـیابـانهـا و با این درهها، هرگز امکان رسیدن نیست! میراندا! ما، مرثیههایی از بهشتی گمشده هستیم!»
میراندای زیبا، گلولهای کوچک از برف ساخت و به سوی کلاغ، پرتاب کرد. کلاغ، تنها به شوری که در میرانداست، نگاهی کرد و باز در گرمای مطبوع خود فرو رفت.
میراندا با صدایی که در برودت هوا دیده میشود، بلند میگوید: «این است بزرگترین پیشامد، در روزی برفی.»
بـه کنـدی در بـورانی کـه برخـاسته است، پیش میرویم. کوهراهه از سُمکوب اسبان به لای و لوش آغشته ست و در زمان و زمینی که از بارشِ برف سفید شده است به سیاهی میزند.
میراندا، صورت مهتابی رنـگش را برمیگردانـد و میگوید:«حالا داریم میرسیم!»
ناگـاه در می یـابـم که من هیچگاه، هیچ پیکر و پیکرهای را با این توازن و هماهنگی ندیدهام! خروش سیل را از پایین دره میشنوم، با این وجود، اما میپرسم: «میراندا چرا من سال های عمر تو را ندیدهام ؟» میراندای زیبا با دانشی که صدایش را متین میکند، میگوید: «من همیشه جوان بودهام.» در ادامه، آنگونه که در ریزش تند برف، تبسمش فـهمـیده شود، به مـوهایم اشاره میکند و نرم میگوید:«پیـری، از مرد بودن است.»
دستم را به دست میگیرد و مــرا هـمچون بازیـچهای شیرین، به دنبال میکشد.
میگویم: «خانۀ من بر بالاترین ماهور این کفتههاست و در این هوا، قهـوۀ داغی کـه مـن آمـاده میکنم، بیهمتاست!»
– «همینجاست.»
میراندا از شیب کوتاهِ سمت راست بالا میرود. از پایین که نگاهش می کنم، همتراز آسمان شده است. در پردۀ شیری آسمان و برف و زمان، لبخندی میزند و من، تند و چابـک به سـویـش میشتابم. کمی دورتر، خانۀ یک طبقهای که مثل اسپانیا سفید است، بنا شده است. پرده کرکرۀ سیاهی از پنجره آویزان است. میراندای زیبا، با انـگشت سبابـه، خـالِ بـالای ابـرویـش را نشـان مـیدهــد و بـا لکـنتِ شوخی کــه بـر زبـانـش میاندازد، میگوید: «مثل خالِ بالای چشم من است، بر این پنجره، این پرده!»
دری را کـه کـنار پنـجــره تـعبیــه شده است، باز میکند. میراندا، در حالی که پشتش به دیوار است و به نظر میآید که برای تکاندن موهایش خم شده است، از من میخواهد که وارد شوم. پیش از اینکه پایم را به اتاق بگذارم، جیغ بلند مادر میرانـدا را میشنوم؛ با خـنـدۀ شیـرینـی در چـهـرهاش که از هر استقبالی، خوشایندتر است. میگویم: «میراندا چرا فریاد میکنی؟» میراندا میفهماندم که باید کفشهای گل آلود را از پا درآورم.
با مادر میراندا به گرمی دست میدهم و با تبسمی بر صورت، سرم را کمی فرود میآورم. نگاه شگفتیآور میراندای زیبا را که نگران رفتار من است، با تمام هستی ام احساس میکنم. خواهر میراندا، در حالی که پشتش به دیوار است و به نظر میآید که برای تکاندن موهایش خم شده است، مــوهایش را با دو دست به پشت سر میکشد و بیآنکه حرفی بزند، مرا مانند اتفاقی که از دیرباز در انتظارش بوده است، ورانداز میکند. مادر میراندا به مردی که در زیر پتو دراز کشیده است، اشاره میکند و آهسته میگوید: «این جنگجو، آنقدر کتاب خوانده است که همیشه به جای همه خواب میبیند.»
میگویم: «بزرگترین شکست هنگامی ست که دشمن، چنان خود را پخش و گسترانده است که دیگر، پارهای از ما شده است. آنگاه، ماییم که دشمن ماییم و هر کس بازیگرِ ناشیِ نقشِ خویش میشود؛ بر صحنهای که خود ساخته است.»
میراندای زیبا، دهانش را میآورد بیخ گوشم و آرام میگـویــد: «آنهـا بـرای جنگ نیست که حمله کردهاند!» نفسهای میراندا، جانم را انباشته از عطر زندگی میکند.
مــادر میراندا، کنار جنــگجـویی که خوابیده ست تا خواب همه را ببیند، مینشیند و مــا از درِ انتهای سمت چپِ اتـاق، میرویم به اتاق میراندا.
میرانــدای زیبــا، مـینشینـد کنـارم و سـرش را میگذارد روی کشالۀ ران من. شمــعدانِ نقرۀ عتیقهای بر طاقچۀ روبروی من گذاشته شده است و شمعی عقیق رنگ در آن میسوزد. پشت شمعدانی، تصـویـر خــواهـر میراندا در لـرزۀ شـعلــههای شمـع، چشـم را بـه ناگزیـر، جذب میکند. با شگفتی و ذهنی سنگین درمییابم که این تصویر را، بیشتر از خود او که اینک در برابرم دراز کشیده است، میشناسم. این چشمهای درشت ایرانی را، هنگامی که سرشار از عشق بودند و به افق نگاه میکردند، به گناه دیدن و میل سوزان خواستن، از حدقه درآوردند و پیکر خونینش را بر دار کردند و آنقدر در گذر باد و سرما و روز ماند تا باز بر سکوت، غبار فراموشی نشست. دست چپم را زیر صـورتش میگیـرم. دانۀ رخشانِ اشـکی از مـروارید، فرو میافتــد. مرواریـد را بـه میرانـدای زیبـا، نشـان مـیدهم. میراندا سرش را روی زانویم میچرخاند و با چشمانی که واقعـیت را دیدهاند، به من نگاه میکند و میگوید: «دوست نداشت با نفی خود، قدیس شود. روان او مانند آناهیت، در تنش بود. هرگز دعایی بر لب نیاورد!» میراندا، درِ جعبۀ منبت کاری شدهای را که نزدیکش بود باز میکند و پیش از آنکه حروف طلایی را از درون آن درآورَد، به خواب میرود. من، در حروفی که هر کدامشان رویـدادِ آن روز بـرفی را روایت میکنند، او را به خاطر میآورم که پیکر تاراج شدهاش را بر دوش گرفتهام و به معبد مرمر بالاترین ماهور میبرم. بـه مـن میآموخت: «باید در سایۀ سار شوق نشست و از اشتیاق تن به زندگانی، لذت برد.» و هنگامی که ما غرقه در عادت شیرین تن بودیم، و از میل زندگانی به عشق، سیراب میشدیم، مؤمنین آمدند، بردند و بر دارش کردند و آنقدر در گذر باد و سرما و روز ماند تا باز بر سکوت، غبار فراموشی نشست. موهای بافتهاش را باز میکند و همانگونه که در قاب آرایش کرده است، مـوهایش را در دو سمــت صورتش، رهــا میکند. اندوه و التهابم را با لبخندی میپوشانم و در دایرههای حیرت سرگردان میمانم. از ناگزیری نیست که بر دوش میگذارمش و از مسیل پنهان در برف، به خانۀ ماهور بالا رهسپار میشوم! تـوفان، دانـههای ستاره ای برف را در تمام فضا میپراکند. کلاغی، بر برف نشسته و در خود کز کرده است؛ مثل خاطرههای من، از دور سیاهی میزند. حسرت و شگفتی و سرما، راه ناهموار را دشـوارتر میکند. ذهنم، پیشاپیش من تا دوردست میرود. کنار خانۀ بالای ماهور، معبدی از سنگ مرمر سفید بر آمده است. در ورودی را از پیکرۀ میراندای زیبا تراشیدهام که از زنانگی خود شکفته است. چشمان هشیار خواهر میراندا که در شعلۀ شمـع، تـا ژرفـای تـاریکی نـفـوذ میکـننـد، پرتو جملهای را در اتاق میافکند که میباید بر طـاقِ در معبـد، کنده شـود: «تن، بهشت انسان است.» با صدایی که تا ناکجاآبادهای جان من طنین میاندازد و سرشار از معرفتِ ناب است، میگوید: «بهشت است تن انسان.» میـرانـدا نیـاز من را در مییابـد و وقتـی هلالی از چشمانش را میگشاید، زمزمه میکند: «تا عاشق بود، نمیخوابید و میجنگید. یک روز که جنازۀ تاراج شدۀ زن را پشت در انداختند و خیره و بیآزرم در چشمان سردار نگاه کردند و به ریشهای حنا بستهشان دست کشیدند و وزوز کنان دعایی خواندند، سردار به بیداری پشت کرد و کمکم به خواب معتاد شد. در ابتدا، کمتر، سپس بیشتر و بیشتر خوابید و اکنون، کابوسهای همه را در خواب میبیند.»
پرسش، آشفتهام کرده است. میگویم:«پس مکزیکیها …»
چشـمان درشت ایــرانـیاش را باز میکنــد و پیش از آنکه حـروف بــه پرسشی تـبــدیـل شونــد، میگوید: «مـکزیـکیها، تعبیر شیرین خوابهای او هستند.»
مـیـرانـدای زیبـا، سـرش را روی کشـالـۀ رانِ مـن میچرخاند. چشمانش را مثل غنچهای که شکوفایی را در خود پنهان کرده است، میبندد و من تا بیداری، خواب او را میبینم و لبالب از نشاط میشوم.