” فردوسی در نظر من حکم یک پیامبر را دارد و من از
صمیم دل آرزو میکنم روزی محتوای نیک و ارزشمند
شعرِ او در ایران به صورت واقعیت درآید.”
کارل یوران اِکروالد
از نامهای به مترجم
فردوسی بعد از به پایانبردن کتاب خود به دربار سلطان محمود غزنوی رفته و آن را در هفت جلد قطور به او تقدیم کرد. پادشاه غزنه نظر مشاور خود را جویا شد که پاداشی درخور آن اثر در اختیار شاعر قرار دهد. مشاور مالیاتی برای هر بیت شاهنامه یک درم پیشنهاد داد. سلطان وجه مورد نظر را نپذیرفت و در نهایت فقط بیست هزار درم به شاعر پرداخت شد.
فردوسی با آن پول به حمام رفته و آن را در میان کارگران آنجا تقسیم کرد. بعد به جانب دریای خزر روانه شد و در چکامهای که در آن دیار نوشت، سلطان غزنه را به باد تمسخر گرفت.
گفتنی است که سلطان محمود از پی آن واقعه خوش نمیداشت که در حضورش حرفی در بارهی شاهنامه در میان آید.
سالهایی چند سپری گشت. روزی سلطان غزنه شعرهایی به گوش گرفت که در میان مردم کوچه و بازار زبان به زبان میگشت. آن شعرها چنان نظرش را جلب کردند که برآن شد به هر صورتی از سرایندهی آنها نام و نشانی به دست آورد.
کاشف به عمل آمد که آن شعرها سرودهی فردوسی است. پس به یاد رفتار ناشایست خود با فردوسی افتاده و دستور داد که کاروانی مجهّز به مایهی نیل به ارزش شصتهزار درم به فردوسی واگذار شود.
زمانی که کاروان به منزل رسید فردوسی چشم از جهان فرو بسته بود. دختر شاعر نیز از پذیرش هدایای سلطان سر باز زد، اما درخواست کرد که سلطان از شایعهای که علیه پدرش در شهر رواج یافته، جلوگیری کند و اجازه دهد که جنازهی پدرش در گورستان شهر به خاک سپرده شود. سپس هدایای محمود به فروش گذاشته شد و با درآمد آن یک مهمانسرا میان جادهی مرو و نیشابور به یادبود فردوسی بنا گردید.
اگر در صدد رنگآمیزی کلاف کاموا با نیل برآییم، آنهمه – نیل که محمود برای فردوسی تهیّه دیده بود- در حوضچهی آبی با گرمای پنجاه درجه در پنج دقیقه در آب تحلیل میرود. سپس وفتی کلاف را از آب بیرون آوریم، در آنات نخست رنگگرفتکی آن را نمیبینیم. باری و در نتیجه با آنچه قابل دید نیست، شروع به کار میکنیم. این بار بر اثرِ تاباندنِ کلاف، کمکم رنگِ آبی آن پدیدار میشود. سپس به موازات بازتاباندنش آبی و آبیتر میشود. و میدانیم که آنچه با نیل درآمیزد، برای همیشه رنگآمیزی شده و اصیل و غیر قابل تغییر است. به دیگر زبان، رنگ نیلی جزء وجودی شیای میشود، که با آن درآمیخته است.
این سرنوشت با برخی از اندیشهها و موضوعات وجدانی نیز هماهنگی دارد. آنها در آغاز نامفهوم، غیر واقعی و بیرنگ مینمایند. با این وجود وقتی مانند هویتیافتن کاموا در مقابل جریان هوا، جانمایهی انکارناپذیر خود را آشکار کنند، زمان اثرگذاریشان فرا رسیده و انسان ناگزیر از رودررویی با آنها به مفهوم وجدانی کلمه است.
این خود نوعی کیمیای انسانی است. انسان به باورهایش زنده است؛ چنان که آن را مثل لباسی که میپوشد، به نمایش میگذارد. و آنگاه که انسان چیزی را کارساز یافت و آن را با باورهای خود درآمیخت، در جریان عمل سببساز تحوّلِ فکری در خویشتن خویش میشود.
به نظر میرسد که، این اثر – شاهنامه ی فردوسی – مهمانسرایی است که در پایانهی سال دو هزار بنا گردیده، اما به دلایلی چندان هم مهماننواز نیست. شاید یکی بگوید: یعنی چه مهمانسرایی دیگر؟ آیا بهتر نیست که، این بارانِ به زهر آغشته را هر چه زودتر بگذاریم و بگذریم؛ با سرعتی شتابان به سوی آینده، آیندهای که کارگزاران سیاسی با شعارهای اصلاحات تدریجی و سفرهای گاه گاهی آن را با کارگردانی کردن در چهارچوب یک برنامهریزی دولتی نوید میدهند!
دریغا که آینده چیزی جز بازگشت به گذشته نیست. شگفتا آنچه که سر برخواهد کرد، همانی است که در پس پشت وانهادهایم. حال، او مانند شبحِ انتقام ما را در میان میگیرد. با این همه شتاب چرا. چرا از گذشته بگوییم و از آینده؛ وفتی که میتوان از همین امروز سخن گفت.
و فردوسی چه؟! به راستی او را چه پیش آمد؟
فردوسی با ما است. چرا که فردوسی بود که، در پایانهی هزارهی نخست داستان کاوه آهنگر را نوشت؛ اثری که ویلهلم اِکهلوند، آن را احساس مقدس انقلابی نام داده است.
کیومرث در پوست ببر به تربیت آدمیان همت گماشت تا از حیوان فراتر روند. هوشنگ کلنگ، ارّه و تبر را برساخت و کانالها ایجاد کرد و یابو و گوسفند را رام نمود. تهمورث چرخ نخریسی را ساخت و دوختودوز آموخت. او از قلبِ آنچه که کهنه شده بود تازگی را بیرون کشید و تاج پادشاهی را از سر درانداخت و در اقلیم حکومتی خود به گشتوگذار پرداخت و برقآسا بر دیوان غلبه کرد و مجبورشان کرد که به او هنر نوشتن و خواندن بیاموزند.
سپس جمشید سر بر افراشت و از آهن تجهیزات جنگی پرداخت و هنر ِساختنِ خشتِ سفالین را کشف کرد، و برای اولین بار در تاریخ، بافهی ابریشم و جامهی کتان در روزگار او به بازار آمد. امّا دویست سال بعد از آن، او را جنون خود بزرگبینی فرا گرفت و بر آن شد که با وعظ و خطابه مردم را به بزرگی خود متقاعد کند. و چنین بود که مردم با تنفّر از وی روی برگردانیدند، چنان که در رودررویی با شورشِ آنان سر به صحرا گذارد و سرانجام، در نزدیک دریای چین به دام افتاد و با ارّه دو شقّه شد.
سپس ضحّاک به پادشاهی رسید. امّا ابلیس آشپز او شد. و او را به خوردنِ زردهی تخممرغ، گوشت و نوشیدنِ خون تشویق کرد. تا آن زمان همه گیاهخوار بودهاند. ضحّاک پساز خوردن گوشت آشپزش را گفت: هر آرزویی که داشته باشی، آن را برآورده میکنم. ابلیس از او خواست که بگذارد بر شانههایش بوسه زند. و چنین شد که از شانههای ضحّاک دوتا مار سر برآورند. پادشاه از این بابت شرمسار شد. پس مارها را بریدند و آنها دوباره از شانههای ضحّاک سر برون کردند. حال ابلیس در شمایلِ پزشک به حضور پادشاه آمد. و برای او، برساختنِ خورشی از مغزِ دو انسان در هر شبانه و مداوای زخمها را با آن، نسخه کرد.
سیه گشت رخشنده روزِ سپید
گسستند پیوند از جم شید
بر او تیره شد فرّهِ ایزدی
به کژّی گرایید و نابخردی
…
چنان بُد که هر شب دو مردِ جوان
چه کهتر چه از تخمهی پهلوان
خورشگر ببردی به ایوانِ شاه
وز او ساختی راهِ درمانِ شاه
بکُشتی و مغزش برون آختی
مر آن اژدها را خورش ساختی.
امّا یک روز در دربار شاه فریادی طنین افکند؛ فریادی از پی دادخواهی. این فریادِ کاوهِ آهنگر بود. او هجده پسر داشت. تا آن هنگام، ضحّاک هفده تن از آنها را کشته بوده است. حال آن هجدهمی نیز در نزد او به سر میبرد به اسارت.
کاوه را را به حضور پادشاه میآرند. کاوه از ستمی که بر او رفته است، سخن میگوید و شاه را تهدید میکند.
مرا روزگار این چنین کوژ کرد
دلی پُرامید و سری پُر ز درد
جوانی نماندهست و فرزند نیست
به گیتی چو فرزند پیوند نیست
…
بهانه چه داری تو بر من بیار
که بر من سگالی بدِ روزگار
…
شماریت با من بباید گرفت
بدان تا جهان ماند اندر شگفت …
ضحّاک پسر را به پدر باز میگرداند. و برای این که از حوادثِ ناشی از شورش کاوه جلوگیری کند، میخواهد که کاوه با امضا نهادن بر طوماری نیکی و عدالت پادشاه را تأیید کند.
نباشم بر این محضر اندر گواه
نه هرگز براندیشم از پادشاه
خروشید و برجست لرزان ز جای
بدریّد و بسپرد محضر به پای
گرانمایه فرزند در پیشِ اوی
از ایوان برون شد خروشان به کوی.
ضحّاک از شگفتی بر جای خویش میخکوب شده و واکنشی نشان نمیدهد. و کاوه و پسرش خود را به بازار میرسانند.
همی برخروشید و فریاد خواند
جهان را سراسر سوی داد خواند
از آن چرم کاهنگران پشتِ پای
بپوشند هنگامِ زخمِ درای
همان کاوه آن بر سرِ نیزه کرد
همانگه ز بازار برخاست گرد.
پوستِ پیچیده به دورِ نیزه، نشانهی بیباکی و ارادهی معطوف به ازخودگذشتگی است. این معیارِ کاوهِ آهنگر است، که به قهرمان آزادی– فریدون– تقدیم میشود.
بیاراست آن را به دیبای روم؛
ز گوهر بر و پیکر و زرش بوم.
بزد بر سرِ خویش چون گردِ ماه
یکی فالِ فرّخ پی افکند شاه
فرو هشت از او زرد و سرخ و بنفش
همی خواندش کاویانی درفش
که اندر شب تیره خورشید بود.
جهان را از او دل پر امید بود.
و این یک راه است. راهی پر شکوه چونان خودِ امید.
در برابر سیلِ خروشان مردم از شاه اژدهاوش کاری بر نمیآید. او دستگیر و بر بلندای کوه دماوند به بند کشیده میشود
.
بماند او بر اینگونه آویخته.
و زو خون دل بر زمین ریخته.
بیا تا جهان را به بد نسپریم،
به کوشش همه دستِ نیکی بریم.
فریدونِ فرّخ فرشته نبود
ز مشک و زعنبر سرشته نبود
به داد و دهش یافت این نیکویی
تو داد و دهش کن فریدون تویی.
فرهنگ، زمانی که فراخور نام خود عمل میکند، از جوهری انقلابی از این دست بهرهور است. برای کشت، باید زمین را شخم زد. ابزارِ شخمزنی را نباید دستِ کم گرفت که می بُرد و زخمی میسازد.
مایهی آرامش ما در این جهان و جهانِ آینده ودیعهی مبارزه و تسویهحساب است؛ و تنها چنین است که امید در دلِ ما زنده میماند.
فریدون فرّخ فرشته نبود. ز مشگ و ز عنبر سرشته نبود. کاوه آهنگر نیز هم. آنها همه مثال یکایک ما بودهاند. و فردوسی بر تمام این واقعیّتهای ساده تاَکید میورزد. از خودخواهی و کامجویی بر حذر باش. راستی و وارستگی را بیازمای. این همه باید در عمل به دست آید. فکر به خودی خود راه به جایی نمیبرد.
به هستیش اندیشه را راه نیست.
Till varat finns för tanken ingen väg
*Diogenes Lykta
فانوس دیوژن، مجموعه مقالات
کارل یوران اِکروالد، ۱٩٨۳