شش شعر از عیدی نعمتی

0
55
(۱)

پیرانه سر

دست سایه بان چشم

در رقص نسیم و علف 

کنار آفتابگردان ها

افق های دور را نشان از تو می گیریم و

سودایی دیدارت 

می شکفد گل یاد بر ساقه ی خیال

ثقل سکوت 

ترک بر می دارد

مماس می شود 

شاقول زمان 

روی سال های رفته

روی سرنوشت

که پیشاپیش آن دویدیم

سودایی ی سایه روشنِ غزالی در افق مه آلود

در پی رد پای ستاره

خاکستر جارو کردیم

در آینه ی بهار 

زلف شانه زدیم 

سودایی ی سایه روشن ِ غزالی در افق مه آلود

جوانی دادیم و

تو را 

فریاد زدیم

ای آزادی.

ایستاده کنار آفتابگردان ها

با دسته گلی از شقایق

سودایی ی طرح غزالی در افق های مه آلود

تورا فریاد می زنیم:

بازآ و بنشین بر شانه ی این سپیده دم

خانه روشن کن

ساکنان « این مهمانخانه روزش تاریک را»

شاد کن.

خوشا

برآنان

که 

می نوشند و

تو را به آغوش می کشند

رقصان در سپیدمان زندگی.

 

 (۲)  

باز

شاعری

رفت تا از آن سوی سکوت

پُر صداترین شعرهایش را بسراید

بی دغدغه از

هراسی کهن

که هر روز کلاغ بیاید

جگرش را بخورد

کلاغی که خوراکش

واژه گان ممنوعه است

در قلمروِ آیه های مقدس

به روزگاری که شاعران را

با دو کوپن ارزاق در جیب می کُشند

شاعرانی که هراس شان

همه مردن در سرزمینی ست

که مزد گورکن

از بهای آزادی آدمی

افزون باشد” .

سال هاست

شعله ور می گذرند

ازبرگریزان پائیز

توفان زمستان

شاعرانی

که در دست هاشان

واژه ها پرنده می شوند

در چشم هاشان

آسمان آبی تر

شاعران گستره دریا و علف

شاعران غم های پیر

عشق های تازه

شاعران مرگ های بی زمان

 

(۳)

ما

از سالِ قصه های نگفته می آییم

چقدر باد وزید

چقدر گل پر پر شد

بوی داغ پیچید

بر ساقه های جوان

در کوچه باغ عاشقی

چه گل ها که خاکستر شد و

خزان بر خزان خوابید.

کوله بار آرزو بر دوش

ما

از سالِ قصه های نگفته می آییم

 

(۴)

 

چه می کند

با جان آدمی

این سه حرف

ما از لای سیم های خاردار 

به دیدار آفتابگردان ها می رویم

و زخمی هامان را

در پیرهن امید پنهان می کنیم

باد بر پرچم ما نیز خواهد رقصید

چه می کند

با جان آدمی

عشق!

 

 (۵)
 

جاده ها

در ما سفر می کنند

آدرس ها کهنه می شوند

ما خانه عوض می کنیم وُ

دست از آرزوهامان بر نمی داریم

پا در راه

به شوق دیدارت

شب

سراغت را از ستاره می گیریم

روزی

چمدانِ خاطره ها وُ

 سفر نامه ی ما را

کسی از اهالی صبح

پیدا می کند!

 

 (۶)
 

شعبده باز

از کلاه

خرگوش وکبوتر در می آورد

گه گاهی گل سرخ.

من ازآبی چشمانت 

چند ماهی و

یک قصه برای خواب ! 

دیدگاهتان را بنویسید

Please enter your comment!
Please enter your name here