ابونواس، شاعر عصر عبّاسی
و تأثیرِ او بر شاعرانِ ایرانی
اسد رخساریان
ابونواس، اقیانوسِ بی پایانِ رؤیاهای عربی است.
نزار قبانی
کل عرب ها نزد خداوند به چیزی نمیارزند.
ابونواس
ابو نواس، شعرش را به عربی می نوشت، امّا ایرانی می اندیشید. نامِ ایران و یادگارهای تاریخی آن از زبانِ او نمی افتد. این پارادوکسِ وجودی او، پیامدِ حادثه ای است که در دورۀ هارون الرشید خلیفۀ عبّاسی، از نکاتِ برجستۀ زندگانی یک شاعرِ ایرانی عرب زبان تواند بود.
دورانِ عبّاسی، در کُتبِ تاریخی و نیز در هزار و یک شبِ شهرزادِ داستانسرا قابلِ شناسایی است. آداب و آیین ایرانی دورۀ ساسانی در این زمان برای خلفای اسلام احترام برانگیز می نمایند. برمکیان، اشرافِ ایرانی، در این میان قدرتی به هم زده اند. این قدرت هم صدارتِ عربی را دور میزند، هم بر اثر تساهل ایرانی در دایرۀ حکومتِ حکّامِ اسلام به دست آمده است. دوگانگی برخاسته از این حادثۀ سیاسی- فرهنگی و ایرانی و عربی، خود را در رواداری کجدارمریضِ صاحبانِ قدرت با دگراندیشانِ آن دوران که اغلب کاتبان، اهلِ فکر و فلسفه و شعر و شادی و خوشباشی بوده اند، نشان میدهد.
ابونواس ٢٠٣- ١۴۵ هجری قمری، از زنی از پارسیانِ زاگرس به نامِ گلنار در اهواز به دنیا آمد. نام او در شناسنامه اش حسن قید شده است. نامِ پدرش هانی بود، حسن هرگز با پدرش دیداری نداشته است.
مادرِ ابونواس، برای ادارۀ زندگی در اهواز میکده ای – گویا در مکانی که با پسرش زندگی میکرد- راه ا نداخته بود. حسن پسرِ هانی در میکدۀ مادر برای مستان ساقیگری میکرد. او پسرکی زیبا بود. هوشیاری او و دانایی اش بر زیبایی جسمانی اش سایبانی فکنده بود. حسن در همان ایّامِ نوباوگی به خاطرِ پریشیدنِ موهای بلندش روی پیشانی به ابونواس معروف شد.
مادرِ ابونواس، پساز ازدواجِ دوّم خود، او را فروخت به مردی که از یمن به اهواز آمده بود. مردِ یمنی او را از آن شهر به بصره بُرد و چند سالی بعداز آن ابونواس نشان داد که شوریده سری با شعر و شاعری دارد.
ابونواس در بصره یکی از بستگانش یا شاعرِ محبوبِ خود ابن حباب را یافت و به مکتب او رفت و شاگرد و معشوقۀ او شد. ابونواس شاعر به دنیا آمده بود و مکتبِ ابن حباب، شاهدِ شکلگیری و شکوفایی طبعِ بلندپروازِ او شد. و ابن حباب گویا حقیقتِ وجودی شاگردِ خود را نیک دریافته بود که روزی با او گفت: “زود بلندآوازه خواهی شد، امّا سر به سلامت نخواهی بُرد!”
ابونواس در این دبستانِ آغازین، با شعر و احساس و لابد با تجربه هایی عاشقانه و جسمانی زندگی کرده و بسیار پیشتر از آن که بایستی، حس ها و گرایشاتِ جنسی خویش را می شناخته است. و چنین است که به راستی چون شاعری پدیدار میشود که در پای هستیِ خود سرِ تعظیم فرود می آورد و دیباچه ای را رقم میزند که داشتنِ گوشۀ چشمی به آن در دنیای اسلامِ دورۀ عبّاسی نمی تواند خالی از خطر باشد. نشان به آن نشان که چندین بار به زندان افتاد و سرانجام هم گوییا در زندان چشم از جهان فرو بست.
این که آدونیس شاعرِ معاصرِ عرب میگوید: “اسلام شعر را نابود کرده است و آنچه در این وسط قربانی شده، همانا بخش ناخودآگاهِ ذهن است.”* نظر به شعرِ ابونواس دارد. ابونواس عشق و جوانی و حسّ و گرایشاتِ جنسی و ادراکات فردی خود را در زبانِ شعر رونمایی کرد. چنان که زیسته بود، چنان که میخواست، چنان که زندگی در جسم و جانش جریان داشت. و این یعنی برآمدنِ و اعلامِ حضورِ فردیّتِ انسانی در دورانی که خلفای اسلامی در دارالخلافۀ خود انسان را به خاکساری در درگاهِ خداوندگاری خویش فرا خوانده و به کوچکترین بهانه ای قربانی اش می کرده اند.
به مرورِ ایّام هر شعرِ ابونواس رونمایی از هر گونه احساسی شد که پیدایشِ و شکلگیری آن را در جانِ خویش تجربه کرده بود؛ چه از رهگذرِ عاشقی با دختری یا پسری که به آنها عشق میورزیده است، -اگرچه به گفتۀ خود، پسران را به دختران ترجیح میداد. و چه از این که سخت میل و تمنّای شراب و مستی را چنان دوست میداشت و ارج می نهاد که به خاطرِ آن ملاحظاتِ ریاکارانۀ حاکمانِ دینی و مردم زمانۀ خود را به سخره می گرفت.
و چنین است که هم احساسِ او از فردیّتِ او خبر میدهد و هم اندیشه اش از موجودیّتِ زمینی و زمانی او پرده برمیدارد.
“من بادۀ ناب مینوشم و میدانم/ که هشتاد تازیانه بر پشتم خواهند نواخت.”
“آری شرابِ ما را از هر جهت بر آفتاب برتری است/ بگذار تا به آسانی ما را به بهشت راه ندهند
بادۀ ما در این جهان بهشتِ ماست/ ای ملامتگر، ساغری به من ده و برای من نغمه ای بخوان
که من تا واپسین دم باده پرستم/ و چون بمُردم، گور مرا به تاکستان برید/ تا استخوانهایم از ریشۀ تاک باده نوشند.”
ابونواس به شاعرِ خمریات یا شرابیّات و همجنسخواهیها – مذکریّات – شُهره است.
او شراب را به خاطرِ طعم، اثرِ روحبخشی، شورانگیزی و شادی حاصله از آن ستایش میکند. از حُرمتِ فلسفۀ شراب و گرامیداشتِ آن در نزدِ ایرانیانِ خبر میدهد. و چنین است که رندِ شاهدبازِ شرابخواره ای چون او، در تاریخِ شعرِ عرب، هم بنای مادیگرایی را گذاشت و هم نشان داد که در میانِ قومی که به سر می برده است، از رواداری، عشق، لطافت، مهر و دوستی که در فرهنگ و آیینِ ایرانی ستایش می شده است، در فرهنگِ آن ها اثری نمی یابد. این ابونواس است که به عنوانِ یک شاعرِ ایرانی عرب زبان، برای نخستین بار در تاریخِ ادبیات، مردمی را که اسلام را به زورِ سرنیزه به ایران و ایرانیان تحمیل کردند، به خاطرِ منع شراب و نشانۀ کفر و گناه دانستن آن تسخر میزند و عادت های بیابانی آن ها را به رُخ شان می کشد.
“چون لبخند زند، گویی برقی است که می دمد و چون به رقص برخیزد/ گویی شاخۀ بیدمشکی است در نسیم. / من زندگی را این چنین می پسندم./ نه چون زندگانی تازیان، در بیابانهای خشک.که نهایتِ نشاطشان خوردنِ سوسمار است/ و آشامیدنِ آبی از مشکی کهنه.”
زمان سپری می شود و همین که شاعرانِ ایرانی از آغازِ دورهی سامانیان قدم به میدان می گذارند، یکی همچون رودکی در شرابخواری و کامجویی با او همآواز میشود و در دوری بعداز آن منوچهری دامغانی در خوشگذرانی با همجنسانِ خویش. سپس فردوسی سر بلند می کند و با همان گزینه های ابونواس در آیینۀ زندگی و تاریخِ جنگِ اعراب و ایرانیان می نگرد؛ به ویژه زمانی که با تیغِ دو سویۀ نکوهش به فغان آمده است.
ز شیرِ شترخوردن و سوسمار
عرب را به جایی رسیدهست کار
که تختِ کیانی کند آرزو
تفو بر تو ای چرخِ گردون تفو!
در یک نگاه، میتوان ابونواس را گزارشگری دانست ایرانی، که در مرکز خلافت اسلامِ عصرِ عبّاسی از شیوۀ زندگی، اخلاق، مذهب و مهمتر از تمامی اینها از ماهیّتِ وجودی قومی که ایران را با همدستی بسیاری از خودِ ایرانیان به خاکِ سیاه نشانده است، خبر میدهد:
” مرا با تازیانۀ تازیان، راهی به خانه نیست/ دریغا ساغرِ گلرنگ!/ مدارا کن، عجمزادۀ بیقرار؟ فروتنی، آخرین ترانۀ توست؟ چرا که این چکامۀ بیتا/ چراغیست بازمانده از ملّتی/ که او را نه کسری باز مانده و نه باربدی!”
در آن گزارش، ما داستانِ ویرانی ایوانِ مداین را نیز میخوانیم و آنگاه پسزمینۀ قصیدۀ شگفتانگیزِ خاقانی را می بینیم که زنگِ الهامِ آن در روح و هوشمان طنین میاندازد:
” بر کاخِ متروکِ ندیمان قدم گذاشتیم/ شب هنگام بود، پاره ای آبادان و پاره ای ویران./ هنوز اثرِ کشیدنِ خمها بر روی خاک پدیدار بود/ و دسته های گل تازه و پژمرده این سوی و آن سوی افتاده بودند./ تا عهدِ قدیم تازه کنم، یاران را گفتم تا درنگی کنند/ که من بر چنین ویرانه ها درنگ کنم.
من ندانم که ایشان چه کسان بوده اند/ امّا آثارِ خانه های ویرانشان در مداین در مشرقِ ساباط است.
یک روز، دو روز، سه روز، چهار روز/ و با روزی که کوچ کردیم پنج روز در آنجا ماندیم.
در ساغرهای سیمین باده به ما دادند/ ساغرهایی مصوّر به تصاویرِ سواران/ در تهِ ساغر نقشِ کسری بود و بر بدنۀ آن/ گاوی وحشی که سواری تیرانداز بر او کمین گشاده بود،
و چون آب بر آن افزودیم/ کلاهش را در خود غرقه ساخت.”
خاقانی شروانی، در همان بیتِ نخستین از قصیدۀ شکوهمندِ تاریخی خود -ایوانِ مداین- نشان میدهد که بر همین سوگواری ابونواس “بر کاخِ متروکِ ندیمان” در شعرِ بالا نظر دارد:
هان ای دلِ عبرت بین،از دیده نظر کن هان!
ایوانِ مداین را آیینه ی عبرت دان!
شاعرانِ ایرانی شاید به دلایلی که در شعرهای اروتیک و همجنسخواهی های ابونواس ریشه دارند، از پرداختن به شعر و از ذکرِ نامِ او، خاصه آنجا که از اشعارِ او ملهم گشته اند، خود را معذور یافته اند. چرایی این داستان پیچیده تر از آن است که بتوان در این جستار واشکافی کرد. امّا به اعترافِ دیوان و دفتر شاعرانِ نامدارِ ایران، آنها نیز چون ابونواس همیشه با مذهبِ سالوس سر و کار داشته اند. این است که حسّ و فکر و خواستۀ خود را در استعاره ها و سمبلها پیچیده و فردیّتِ خود را در پسِ آن پرده ها نهان کرده اند.
در شعر ابونواس از سمبل و استعاره های آنچنانی خبری نیست. عرفانِ وحدتِ وجودی ابن عربی و مولانا جلال الّدین بلخی رومی، هنوز دنیای شعر و شاعری و حسّ و تفکّرِ مادّی را در میانِ اعراب و ایرانیها در پردۀ الهاماتِ آسمانیِ خود استتار نکرده اند. ابونواس در هوای کوهستانِ جانِ خویش نفس میکشد. و چنین است که روشِ او در ارایۀ تصویرِ شاعرانۀ اشیاء ابداعی و به زبانِ امروزی مدرن مینماید. پدیدهها نیز مانند اشیاء در شعرِ او مادیّت یافته و قابلِ لمس، شناسایی و دوستداشتنی جلوه میکنند.
تطبیقِ شعرِ ابونواس و شعرِ شاعرانِ بزرگِ ایران نشان میدهد که اشعارِ ابوانواس در میانِ آنها شهرت داشته و خوانده و تبیین – تفسیر- میشده است. آنها مضامین و مفاهیمی همچون شادی، شرابخواری، شاهدبازی، استقلالِ طبع، آزادی فردی و بیاعتنایی به صاحبانِ قدرت و کلام و کتاب و داعیه دارانِ مکاتبِ دینی را از ابونواس وام گرفته اند. امّا بیشترِ اینان در آن روزگاران اغلب یا عارف بوده اند یا گرایشاتِ زاهدانه و عرفانی داشته اند. شعر و شعارِ زاهدانِ عارف حقیقتِ وجودی انسان را برنمیتابد. در منظومۀ عرفانی زاهدان ایرانی و عربی انسان یرای خود زندگی نمیکند. تمامِ خواسته های جسمانی، حسّی و زمینی او شیطانی قلمداد میشوند. او باید از واقعیّتِ وجودی و واقعی خود چشم بپوشد. به کنجِ انزوا بخزد! چلّه نشینی کند! از گناهانِ خود، یعنی از عاشقیها و داد و ستدهایی که با هوا و هوسهایش داشته و دارد، بپرهیزد! تا مُنزّه شود و پاک و مسیحا به هوا بپرد! تا شق القمری کند و از دنیای گناهِ پنداری اش پشیمان شده و باز آید و به اصل خویش بپیوندد!
در عرفانِ زاهدانۀ ایرانی و عربی، زیبایی زمینی برای عارفان مقدّمۀ وصل با معشوقِ آسمانی بوده است. شراب در نزدِ آنان هم شراب است و هم نیست. هم مایۀ مستی است و هم بهانه ای برای ستایش کاینات و وجد و سرورِ فرازمینی را تجربه کردن. در دیوانِ شاعرانِ عارف و عارف مسلک ایرانی، جز در غزلهایی که در دیوان شاعرانِ درباری عصرِ غزنوی یافت میشوند و نیز در برخی از غزلهای عطّارِ نیشابوری، عراقی، خواجوی کرمانی، سعدی و حافظ، اشیاء و پدیدهها در سایۀ احکامِ آسمانی یا قرانی از کمندِ اندیشه و عقل و معنا سر میپیچند. در سفینۀ شعر عارفانِ زاهدنما هیچ چیزی قابلِ لمس نیست. و تمامی چیزها- آدمها، حیوانها، دریاها، صحراها، کوهها مجازی و حسّی هستند؛ شاهدِ مثالِ حسّیِ خدایی، حسّیِ دینی، حسّیِ وصلتِ با اصلِ آسمانی و حسّیِ که به جوانی، عشق، زیبایی و هر آنچه زمینی و مربوط به زندگانی است، پشتِ پا میزند. حسهایی که میتوان در بارۀ آن ها سخنها گفت و داستانها سرود، در عینِ حال نمیتوان از آنها بهره ای بُرد که در زندگی به کار آید! این عارفان خود را بیوطن انگاشته و از دنیا و مافیهای آن منزجر هستند. همه در آرزوی وصل با معشوقِ ازلی به سر میبرند. معلوم نیست وقتی به او برسند، چه خواهند کرد! امّا ابونواس، شاعرِ مهاجر ایرانی در سرزمینهای عربی، وطن دارد و نامِ آن ایران است. انگار آدمی باید مهاجر باشد تا بداند که معنای وطن کدام است! امّا تنوّع فکری و تخیّلی او فراوان است. برای ابونواس زیبایی، عشق، شورِ شباب و ذوقِ شراب و حسهایی که در جسمِ انسان جریان دارند و هرآنچه مایۀ لذّت و سببِ فراهم آوردنِ حوصلۀ گذرانِ زندگانی است، ماهیّتِ زمینی داشته و تمامی برای آن به وجود آمده اند که آدمی از این ودیعه ها بهرهمند شده و عمر را به شادمانی برگزار کند. و در همآوازی با اوست که مولانا جلال الدّینِ بلخی رومی میگوید:
تو که خواهی به خاکم بوسه دادن
رُخم را بوسه ده، کاکنون همانیم!
که اصلِ آن از ابونواس است در هیابانگی بسیار سرزنشآمیزترِ در سدها سال پیش از پیدایش مولوی:
” برای آنکه مُرده است/ و اکنون در آن گور آرمیده گریه مکن،
بر سرِ کُشته ای گریه کن/ که اکنون بر آستانِ تو افتاده است.”
از وجودِ ابونواسِ شاعر، برای جهانی که ماهیّتِ دینی دارد، تنها شگفتی میزاید و بس. چرا که پس از مروری در غزلهای عاشقانه، اروتیک و پی بُردن به کنۀ نگرشِ فلسفی و زمینی او و درکِ چرایی طعنه زدنهای او به صاحبانِ قدرت، و کلام و کتاب پی میبریم که شاعر در عجب است که چرا انسان باید به حوادثِ زندگانی دینی نگاه کند! دینی بیاید و دینی برود. دینی فکر کند. دینی بخوابد، بخورد، دفعِ شهوت کند و دینی زایانده شود و دینی بمیرد! یعنی اجرای نقشه ای که از پیش در افکارِ پیامآورانِ آسمانی و جانمازآبکشانِ رندِ حقّهبازی که همیشه ورد میخوانند، برای انسان تدارک دیده شده است!
این تمسخری تراژیک و کبود شده با طرحی شیپوری از نوع سوررئالیستی آن بر چهرۀ انسان و سرنوشتِ انسانی است! ابونواس، با زبانِ عربی و با اندیشۀ ایرانی، در قرنِ دوّم هجری در زمانِ مقتدرترین خلفای اسلامی، این تراژدی دردناکِ انسانی را نیک دریافته و با ابزار شعر و شاعری خویش با آن به نبرد برخاسته است.
” خدای را ای دوستان، گورِ مرا به قطربل، برید/ به جای باغی در میانِ سنبلها/ مرا به تاکستانی، میانِ چرخشتها به خاک بسپارید/ شاید در دلِ خاک آوازِ پایشان را بشنوم/ آنگاه که انگور میفشارند.”
“ای سلیمان نغمه ای بنواز/ و مرا از باده سرمست کن/ نمی بینی که آیا آفتاب از کوهِ ازار دمیده است؟
چون ساقی مجلس جام به گردش درآورد/ بستان و به دستِ من ده!/ بهل تا بیهوش بیفتم و بانگِ اذان نشنوم.”
و چرا حافظِ شیرازی از این سرچشمۀ الهام ساغری نبرد:
صبح است ساقیا قدحی پُر شراب کن
دورِ فلک درنگ ندارد، شتاب کن!
فرقی که هست و سخت خودنمایی میکند، این است که ابونواس از بانگِ اذانی که یک جامعه را بیزار کرده است، بی پرده و با بی پروایی سخن میگوید و شاعران ایرانی حرف خود را در این معنا با چاشنیهای عرفانی درهم می آمیزند.
از جمله اشاراتِ حافظ به قوانینِ مشابهِ دینی حاکم بر جامعه اش فراوان است. امّا تمامی آنها در پردهی ابهام و ایهام روایت شده اند. در نگاهِ به همین بیتِ مورد اشاره در بالا از ابونواس “من بادۀ ناب مینوشم و میدانم/ که هشتاد تازیانه بر پشتم خواهند نواخت.” شاعر به اعتراضی علنی برخاسته است، امّا حافظ از همین واقعیّت و معنا در زمانۀ خود، شاهکاری آفریده است آمیخته با ترس و پیشنهادِ نوعی پنهانکاری که ایرانی در تمامی هفت قرن بعداز او، هنوز هم همان ترس را دارد و با آن فنونِ پنهانکاری که همه ابزارِ ریاکاری هستند در هوش و حافظه اش زندگی میکند. آن ترس و آن پنهانکاریِ مساوی با ریاکاری که از جمله ارثیۀ حافظ برای ایرانیانِ امروز هم هست، از جمله در ابیاتِ زیر قابلِ ردیابی است:
اگرچه باده فرحبخش و باد گلبیز است
به بانگِ چنگ مخور می که محتسب تیز است
صُراحی و حریفی گرت به چنگ افتد
به عقل نوش که ایّام فتنه انگیز است
در آستینِ مرقّع پیاله پنهان کن
که همچو چشمِ صراحی زمانه خونریز است …
و پیداست که حافظ نیز دوست ندارد که بانگ اذان بشنود امّا باید به عقل بنوشد که محتسب تیز است!
و چنین عقلی در نزدِ ابونواس فاقدِ ارزش است:
ساغرِ مرا آشکارا به من ده/ که من هر گناهی را به آشکار می پسندم.
باید به یاد داشت که در برگردانِ شعرِ ابونواس به زبانِ فارسی از عربی، تمام مشخصّه های زیبایی و موسیقیایی آن ناپدید شده است. با این وجود قلّابِ ماهیگیری مترجم در دریای زبان، گوشتِ ماهی معنا را شکار کرده است. و همینطور است سرنوشتِ شعرِ حافظ و دیگر شاعرانِ ایرانی در زبانِ عربی و در زبانهای دیگر نیز. پس آنچه خوانندۀ عربزبان و احیاناً زبانهای دیگر از سه بیتِ یادشدۀ حافظ در بالا میتوانند گرفت، همان است که امروزه در ادا و اطوارِ ما به مَثَل در برخوردِ با حکومتِ دینی حاکم در ایران امروزه خود را نشان میدهد، و نیز همان است که در یادداشتهای سیّاحانِ اروپایی از دورانِ صفوی تا پایانۀ دورۀ قاجار به دروغگویی و دورویی و غیرِ قابلِ اعتماد بودنِ ایرانی تعبیر شده است.*
تبلور شخصیّتیِ کاذبِ ترسِ دین خوردۀ حافظانۀ ما
حال بی آنکه ابونواس را فراموش کنیم، نوع تأثیر، انعکاس و تعاملِ خود را با آنچه در سه بیتِ بالا از حافظ قید شده و پیشنهاد گردیده، در تاریخِ زندگانی فردی خود ارزیابی کنیم. آیا ما از همان روزگارانی که حافظ خبر میدهد ترسو بار نیامده ایم؟ و به تبعِ آن پنهانکاری و در راستای آن ریاکاری را پیشه نکرده ایم؟ و آیا همین تبلور شخصیّتیِ کاذبِ ترسِ دین خوردۀ حافظانه نبوده است، که سرشتِ فردی ما را رقم زده است؟
گذشته از تناقضهای گفتاری در بابِ موضوعاتِ مشترک و پیشۀ رفتاری و اخلاقی چندگانه در یک شرایطِ سیاسی و دینی همسان، در حینِ همفکری، همسنخی روحی و روانی حافظ با ابونواس، میتوان به نمونه برداریهای حافظ از شاعرِ سرگردان ایرانی در مرکز خلفای اسلامی در قرنِ دو هجری، بسی مثالها آورد:
ابونواس:
” گریستن بر ابطال و دمن را بهل/ که از آن جز شوربختی نزاید
و با آن که باده حرام است، بنوش/ که عمر را بقایی نیست.”
” و خروس سحری بال برهم زد و بانگ برداشت/ هنگام صبوح است برخیز و دست به می بر،
و چون بخیلان مباش که صبوحی نازده، پگاه نزد تو آیند/ شراب صبحگاهی می زدگان را صفای خاطر است.”
حافظ:
صبح است ساقیا قدحی پُر شراب کن
دور فلک درنگ ندارد شتاب کن
زان پیشتر که عالمِ فانی شود خراب
ما را ز جامِ بادۀ گلگون خراب کن.
ابونواس:
” شرابی گلگون در ساغر انداز/ که هر که بیند گوید:
خورشید را بین که به دامِ ساغری افتاده است.”
حافظ:
ما در پیاله عکسِ رخِ یار دیدهایم
ای بیخبر ز لذّتِ شُربِ مُدامِ ما!
ابونواس:
” ای ملامتگر، ساغری به من ده و برای من نغمه ای بخوان/ که من تا واپسین دم باده پرستم.
و چون بمردم، گورِ مرا به تاکستان برید/ تا استخوانهایم از ریشۀ تاک باده نوشند.”
حافظ:
بر سرِ تُربتِ من بی می و مُطرب منشین
که زیارتگهِ رندانِ جهان خواهد شد.
ابونواس:
“ای آنکه مرا در باده گساری ملامت کنی
از کی چنین به نادانی افتاده ای؟”
حافظ:
بهرِ یک جُرعه که آزارِ کسش در پی نیست
زحمتی میکشم از مردم نادان که نپرس!
ابونواس:
” از ماهِ رمضان به شرابِ در خم غنوده پناه ببر.”
و در جایی دیگر:
” ای ماهِ رمضان درنگت چه طولانی است
ما را از خود ملول ساختی …
ای ماهِ رمضان اگر میتوانستم تو را میکُشتم!”
حافظ:
ساقی بیار باده که ماهِ صیام رفت
در ده قدح که موسمِ ناموس و نام رفت.
حافظ به عنوانِ مثال آورده شد. تمامِ شاعران نامدار ایرانی از گنجینۀ شعرِ ابونواس بهره ها برده اند. فردوسی بزرگ، گزارشِ او – ابونواس- را بر سرلوحهی اعتراضِ ایرانیّتِ بر ستمی و رسومی و آیینی که ایران را به قهقرا خواهد بُرد، نهاده است.
ز شیرِ شتر خوردن و سوسمار …
ابونواس و عمر خیّامِ نیشابوری
رباعیاتِ عمر خیّامِ نیشابوری، خمریّاتِ ابونواس را تداعی می کند و برعکس. میتوان گفت: خیّام به خوبی ابونواس را خوانده و از خوشباشیها، شیداییها و بدعتهای او بهره ها بُرده است. بسیار سطرها و قطعه ها در غزلهای ابونواس هست که بیدرنگ تصاویرِ شعری، تکیه کلام ها و گرایشاتِ حسّی خیّام را در ذهنِ خواننده مجسّم می کنند.
” اگر اندوه بر جانت پنجه افکنده است/ به باده اش درمان کن، تا بر جانت اندوهی نماند.”
” وقتی که عربده جویی در مجلس باشد/ باده نوشی را لذّتی نیست.
” آ ری شرابِ ما را از هر جهت بر آفتاب برتری است/ بگذار تا به آسانی ما را به بهشت راه ندهند/ بادۀ ما در این جهان بهشتِ ماست.”
” شرابِ ناب چون گلی سیراب/ کهنه و خوش و صاف/ صراحی چون آهویی که بر تلی ایستاده/ و از بیمِ صیّاد گردن کشیده.”
ابونواس و دیگر شاعرانِ ایرانی
تأثیرِ شعرِ ابونواس در شعرِ شاعران ایرانی در دوره های مختلف همچنان ادامه یافته است. در زیر به سه نمونۀ دیگر اشاره می شود:
ابونواس
” ای دیده، تو را ملامت میکنم نه دل را/ که دل را گناهی نیست/ تو او را به هر بلا و محنت مبتلا ساختی.
بابا طاهر عریان
ز دست دیده و دل هر دو فریاد/ که دیده هر چه بیند دل کند یاد.”
ابونواس
” نمی بینی که آفتاب به برج حمل درآمد/ و روز و شب برابر شد و هوا اعتدال گرفت.
مرغان سکوتِ دیرینه شکستند/ و شراب را یک سال تمام شد
و زمین چادری از گلهای رنگارنگ بر سر کشید/ به شادکامی روزگار باده نوش که جهان جوانی از سر گرفت.”
سعدی
درخت غنچه برآورد و بلبلان مستند/ جهان جوان شد و یاران به عیش بنشستند.
ابونواس
” در مجلسِ منصورِ زاهد به اشتیاقِ بهشت و حوریانِ بهشتی نگریستم.
و نیز از یادِ آتش و گرمی آن و دمیدن در صور، سرشکم جاری نگشت،
بل به خاطرِ برّه غزالی گریستم که به جای آنکه دف نوازد و طنبور
به مجلسِ وعظِ منصور نشسته بود.”
سهراب سپهری
من به اندازهی یک ابر دلم میگیرد
وقتی از پنجره میبینم حوری
– دخترِ بالغِ همسایه
پای کمیابترین نارونِ روی زمین
فقه میخواند!
در پایان باید گفت: شعرهای همجنسخواهانۀ ابونواس را در زبانِ عربی از دیرباز یعنی از نیمۀ نخست قرنِ هجدهِ میلادی، سانسور کرده اند. امّا در زبانِهای اروپایی با جستجو در شبکه های اینترنتی میتوان قطعاتی از آنها را دانلود و مطالعه کرد. در این گونه شعرها ابونواس حجابِ درونی خویش را پس میزند و آنچه را که از نظرِ جنسی دوست میدارد و در حسّها، اندیشه ها و رؤیاهایش میخواهد، تشریح و تصویر میکند و میداند که موجودیت و فردیّت اش در گرو آن است تا آنچنان که هست، باشندگی کند. این همانا تفاوتی است که شاعرِ مهاجر ایرانی با دین و سنّت و شعر و فکر دنیای عرب و برگزیدگانِ حکومتِ عصر عبّاسی و مردمِ همزمانِ خود دارد. و نیز با حکومت ها، شاعران و مردمانی که پس از او آمدند و در دنیای ایرانی و عربی، دلقِ ریا بر سر کشیدند و زُهد ورزیدند و عقل و مدیتیشن های فلسفی را تسخر زدند و شد آنچه که اکنون بعداز هزار و چهار سد سال در دنیای ایرانی و عربی شاهدش هستیم!
* در حاشیه
تمامِ شعرهایی که در این جستار آورده شد، از کتابِ “غزلهای ابونواس“، ترجمۀ آقای عبدالمحمّد آیتی، چاپ و نشر خانۀ فرهنگِ شاملو/ آلفابت ماگزیما، در تابستانِ ١٣٩٣، برگرفته ام. اسم شهر و کشوری که این کتاب در آنجا منتشر شده، در ص. شناسنامۀ آن نیامده است.
آنچه را که در یک نگاهِ کلّی باید در بارۀ این کتاب بگویم به خامی زبانِ ترجمه برمیگردد. در عینِ حال، معنای شعرِ و غزلِ ابونواس زیبایی و جاذبه ای دارد که در همین برگردانها نیز جلوه گری میکند. همانطور که در آغاز این مقال نوشتم گوشتِ معنای ماهی شعرِ ابونواس را مترجم یا ماهیگیرِ ما از دریای شعر او به دندان گرفته است. هزاران درود بر آقای عبدالمحمّد آیتی.
بر این کتاب، سیّد علی صالحی شاعر پیشگفتاری نوشته است که خود شعری است نوشته شده به نثر. این روشنگری در بارۀ شاعری چون ابونواس در اینجا توصیفی، امّا توصیفناپذیر است. نه این که نتوان آن را فهمید. نه! این توصیف چند لایه و چند بُعدی است. و چنین است که هرگاه کسی را هوسِ خواندنِ شعرِ ابونواس دست دهد، این پیشگفتار را ناخوانده نمیتواند گذاشت.
* اسلام شعر را نابود کرده است. و آنچه در این وسط قربانی شده، همانا بخش ناخودآگاهِ ذهن است، آنجا که تجربه ها و آزمونهای فردی ذخیره می شوند و این همه برای ایمانِ مشترکی است که امّتِ اسلامی را شامل می شود. اسلام ویژگی علمی و حقیقت جویی شعر را منکر است. شگفتا زمانی که شعر از جستجوی حقیقت باز می ماند، معنی خود را نیز از دست می دهد. باید بگویم که ما به کمکِ شعر می توانیم مذهب را خلع سلاح کنیم، یعنی هم باورهای آن را فرو شکنیم و هم تزهایش را. این شعر است که بازگوکنندۀ حقایق است.
گفتگوی حوریه عبدالوحد و آدونیس
“هنر، اسطوره و دین”
* برای مطالعۀ بخشی از نوشته های این سیّاحان مراجعه شود به کتابی از سعید رهبر، به نامِ نگاهی دیگر به دیاری کهن، ناشر گردآورنده، چاپ اوّل ۱٣۶۷ استکهلم