آخرین لحظه – شعری از پویا عزیزی

0
93

آخرین لحظه

چه دیر و چه ناهنگام بود
و پیش از آن که دست‌ها درو شوند
سینه‌های مادران در دهانِ زیتون‌ها خونین شد

پیش از ‌آنکه گام‌ها از رفتن بمانند
و سقف دیگر پناهی نداشته باشد

دیر و ناهنگام بود
اما بود
پیش از آنکه گندم‌زار خوشه‌های خمپاره دهد
و فانتوم‌ها ستاره‌ی آسمان شوند

دیر و ناهنگام ‌بود
اما به گُل نشست
در کوچه عطرش را پیچاند
و در میان بُهتی سرد
از پیچِ خیابان گذشت

دیر بود و ناهنگام بود
اما بود
پیش از آن که چشم‌ها در برابر هم بسته شوند.

دیدگاهتان را بنویسید

Please enter your comment!
Please enter your name here