بادهای خزانی
وزیدن گرفته اند .
من
لبانش را گرم می بوسم
و سرمایی که از شیشه می گذرد
می نشیند روی تنِ ما
آب می شود .
آخرین قطار شب
سوت کشان می گذرد
خطی از موسیقی فلز
در گوش زمان می کشد .
من گونه هایش را گرم می بوسم
چشم در چشم
فاصله ترانه ی تلخی می شود
رو به به بادها می روم .
و پیرمردی
که جوانی ی مرا زندگی کرده است
در آخرین واگن قطار
دستی تکان می دهد
بادها
مرا می پوشانند.
شعله می کشند
در دل شب
کُپه های آتش
پشتِ این فصل
چه آتشی می سوزد .
مطالب اعضاء بادهای خزانی وزیدن گرفته اند شعر عیدی نعمتی