چند شعر از عیدی نعمتی

0
15
ما

از سالِ قصه های نگفته می آییم

چقدر باد وزید

چقدر گل پر پر شد

بوی داغ پیچید

بر ساقه های جوان

خزان بر خزان خوابید.

کوله بار خاطره بر دوش

ما

از سالِ قصه های نگفته می آییم

 —————–

 کبوترانِ کت بسته را
به مسلخ می برند
در آشپزخانه غوغایی ست.
با دستانی از جنس شب

————————–
گزمه ها
(۱)«کاسه از خون داغ»

بر پیشخوان سپیده دم می گذارند
رهبر 
از خواب بر می خیزد
کاسه ی خون را سر می کشد
به نماز می ایستد
پرده های تالار می لرزند.
چهل سال می رود و
هنوز
مانده
«کاسه ای خون داغ»
بر پیشخوانِ سپیده دم
هنوز
سینه می کشد
نسیم سحری
بر شبنم های سرخ و
چمنزارانِ خیس

——————

در سرزمینی
که گفتن
از گل و ترانه
جرم است
بلبل وُ بهار هم
مفسدین فی الارض اند

 ——————–

چه می کند

با جان آدمی

این سه حرف

ما از لای سیم های خاردار 

به دیدار آفتابگردان ها می رویم

و زخمی هامان را

در پیرهن امید پنهان می کنیم

باد بر پرچم ما نیز خواهد رقصید

چه می کند

با جان آدمی

عشق!

 ————————–

 

جاده ها

در ما سفر می کنند

آدرس ها کهنه می شوند

ما خانه عوض می کنیم وُ

دست از آرزوهامان بر نمی داریم

پا در راه

به شوق دیدارت

شب

سراغت را از ستاره می گیریم

روزی

چمدانِ خاطره ها وُ

 سفر نامه ی ما را

کسی از اهالی صبح

پیدا می کند!

 

 ——————–

شعبده باز

از کلاه

خرگوش وکبوتر در می آورد

گه گاهی گل سرخ.

من ازآبی چشمانت 

چند ماهی و

یک قصه برای خواب ! 

 

 ———————-

چقدر سکوت 

دراین ساحل است

چقدر رنگ دراین دریا .

پاییز 

خم می شود روی گل ها و

سطل سطل رنگ برمی دارد

می پاشد روی دریا و

روی خیال من .

چقدررنگ 

در این ساحل است

چقدر فریاد در این دریا .


دیدگاهتان را بنویسید

Please enter your comment!
Please enter your name here