فریبرز رییس دانا
«یادی، از بندی»
نمیدانم به گوشهی زندانی
چرا باید نه به حسرت لطافت لحظهای باشم
که کمند کشیدهی هفت رنگ دوردستها
مرا اسیر شگفتی آسمان میکرد
و دریغ گوی نور آجری رنگ خورشید
که با تلاش و درد و نعره از میان ابرهای خسته از گریه
به پهنهی دشت، به هرکجا که میگریختم، روان میشد.
به لحظهای که تن از نسیم نیمه سرد بهاری میآسود.
و آن هنگام که عطر تلخ شکوفهی بادام
و بوی خاک که از تهاجم باران نمیترسید
تمامی بودن را داغدار یاد خود میکرد.
چگونه به خلوت خیال آسمان و ابر و خاک فرو مینروم
به گوشهی زندانی که ژرفای پندارهای هزار رنگ در آن راه مییابد
چرا به هم آغوشی بهار
و بشارت زمستانی که در پی میآمد
و پرستوهایی که میرفتند تا باز آیند
به یاد رنج راه دراز با شکوه باران
دل میندهم.
به کدام یاد در این گوشه از یاد خواهم رفت.
*