همیشه رؤیا /علی رسولی

0
13

 

 

 

 

 

 

 

همیشه رویا

 

راهِ بهار دور است

آن‌سوی پنجره‌ی بیمارستان

کودکان همچون امواج کوچک

از پلکانِ  مدرسه سرازیر می‌شوند.

بوی دارو در اتاق و در ریه‌های من پیچیده است:

دردِ قلب است

یا دلتنگیِ رویایی قدیمی

و یا شاید اندکی خسته‌ام.

در این روزهای سرد زمستانی

به تو می‌اندیشم

به کودکان

به شکوفه‌های تازه‌ی سیب

به عطرِ سرگردانِ گل‌ها در فضا

و میوه‌های کُرک‌دار.

 

در دوردست

تپه‌ها از برف سفیدپوش‌اند

باید برخیزم

باید دست در دستانِ باد

میانِ حصارهای مریض‌خانه

از شوق بالا بپرم

و خیالِ تو را همچون لیمویی تازه

بو بکشم.

باید

دیوانه‌وار

برای روزهای نیامده

برای کودکان و بالُن‌ها

و صدف‌های گرمِ زیرِ آفتاب

شادی کنم.

 پنجره‌

کتاب‌ها

کلمات و من

آرام به شب پناه می‌بریم

می‌خواهم دوباره به تو بیاندیشم

می‌خواهم از تو بگویم

میانِ بیمارانی که گرفتگی سینه

ایستِ قلبی

و سرطان  را تاب آورده‌اند

بیمارانی که یک رویا

تنها یک رویا آنان را  به زندگی بند کرده‌ است:

رویای آزادی

ـ آزادی،

همچون پارچه‌ی ابرِ سفید در آبیِ آسمانِ صبحگاهی

و مادرانی که  بگویند:

 آن تکه ابر

آن تکه ابر زیبا

 پرچم ماست

 

پرچم ما…

 

 علی رسولی

دیدگاهتان را بنویسید

Please enter your comment!
Please enter your name here