فریار اسدیان
عادت وُ آهک
۱
باران که نه،
سم می بارید،
و خشکسالِ خدا بود که می نوشید از رود!
۲
شب که می شد
دروازهٔ ابدیت گشاده می شد
و روحِ شادانی که می گریست؛
و دستی پیر که سنگابه می شد!
۳
و شب که می شد
وقتی که تاریکی به سکوت می رسید
گورکنان، عَفِنِ عادت و آهک بودند
و سرودِ ما،
مرحمکی بر زخمی.
۴
شب همچنان با لخ لخِ خستهٔ مرگ
در سایه ها ادامه داشت،
و ثانیه،
غنچه ای بود که ناشکفته، سنگ می شد.
۵
و من،
از هیمهٔ برافروختهٔ خویش می گذرم؛
از آتشی
فراموش وُ گم شده در ناکجایی.
۶
اکنون، پیاله ای شراب بیاور،
چشمانم چون زمان تشته اند،
و سیاوشانم
که تا آغوشِ آن واژهٔ سپید
از آتش وُ آه می گذرد.
۷
پریده از قفس،
سوگند به خوزستان وُ سوگند به نیمروزِ در بند
سوگند به این خاک
که خود در این دور،
در قفسِ خویشتنم.
۸
و آنکه
انگشتری زنگار بسته می بیند
جوشنی از نور پوشیده است
که از لابلای آن خونِ خورشید می چکد.
۹
واژگان من
سرودی در میان سرشک وُ آزادی،
سرودی بر لبانِ شکوه وُ سکوت…
۱۰
ما در میانهٔ تندیس های مرمر وُ شکوفه های رُز
ما در حوالیِ شب وُ مرگ
ما در جوارِ غربت وُ خشخاش
پرچمدارِ تنها یک واژه بودیم؛
تنها
یک واژه.
۱۸ یولی ۲۰۲۱