حسن حسام
رنگین کمان بیاد رنگین کمان هایِ به خون خفته سراسر ایران و مادران داغدارش و کیان پیر فلک و مادر شیرزنش
پرسیدم
ـ سردته دا، رودُم. (۱)
جواب نداد
خوا بیده بود. مث همیشه آرام و سبک خوابیده بود! لبخند محو و شیرنی هم رو لب داشت مث همیشه ! خون اما هنوز ریزه ریزه میزد بیرون وُ با آب یخ قاطی می شد. هرکاریش می کردم ، بند نمی اومد که نمی اومد!
یه گهواره کوچیک براش درست کردم عین وقتی که هنوز از شیر نگرفته بودمش . فرزی یه پتوی تاشده گذاشتم رو تخته ی قفسه اول تو کمدِ جالباسی عین تشک. یه عالمه یخ از در و همسایه گرفتم و دور تا دور شو با یخ پر کردم بعد یه پلاستیک بزرگ آوردم پهن کردم رو پتو و بعد خوابوندمش تو گهواره. بالش خودشم گذاشتم زیر سرش و دور تا دورشو ملافه گرفتم و پرکردم از یخ. مخصوصن یخ ها روچیدم دور سرگِرد و قشنگش تا صورت نازنین اش، دهنم لال بد نشه و بعد لحاف خودشوگذاشتم روش و حسابی پوشوندمش.
تا می تونستم از در و همسایه یخ استیدوُم تا نذارم تنش بو بیفته تا همی جُورمثل دسته ی گل سالم بمونه ! لیلا خانوم همسایه دست چپی مون با تعجب پرسیده بود : «آخه ای همه یخ سی چِنِته زن! »(۲)گفتم: « یخچالُم سُوخته،یه عالم خوراکی مِنِسه ترسُم خراوآبون(۳)
دروهمسایه همینو گفتم .گفتم که : « قول دادنه صبوبیان درستِس بِکنن» (۴)
گریه ؟ً ! اصلا! شده بودم یه تکه سنگ ! با س بچه مو نجات میدادم .آخه می ترسیدم بدزدنش میدونی ؟ این روزا هی جنازه می دزدن ! پاسداراروُ می گما! به زور می رن تو بیمارستونا، تو غسال خونه ها توخونه های مردم ، جنازه دزدی یا حمله می کنن به خونه های عزادارا، جلوی چشای ورقلنبیده پدر و مادر، بازور تیر و تفنگ و تهدید جنازه رو ورمیدارن می برن تا یه جای پرت و پلا، شبونه چالش کنن ! مگه جنازه اون دختر خوشکله نیکارو ندیدی چیکارش کردن !
اما مگه من می ذارم !؟ شارگ مو بزنن ، قیمه قیمم کُونن، نمی ذارم بچه مو ازم بگیرن واسه همین نذاشتم کیان جونم به چنگشون بیفته. خب، دزدیدمش مث قرقی! بچه خومودزدیدمش!
رگبار که بستن ، باباش غرق خون شد و سرش افتاد رو فرمون ماشین.کیان منم خونین وُ مالین پرت شد کف ماشین و در جا تموم کرد! یه لحظه به خودم نهیب زدم : تکون بخورزن ! نه داد زدم نه فریاد! تا لباس شخصی ها و پاسدارا و بسیجی ها و بقیه سربرسن ، تو همان شلوغی ، مثل فشنگ بچه به بغل ، فرزی از ماشین پریدم بیرون وُ بی اعتنا به هوار و ایست و اخطار ، پا گذاشتم به فرار وُ اصلان پشت سرمو نیگا نکردم که نکردم. ازاین کوچه به اون کوچه ، ازاین پسکوچه به اون پسکوچه بچه به بغل ، خونین وُ مالین و نفس زنون مثل فشنگ دویدم دویدم تا خودمو رسوندم به خونه . شانسی که آوردم هیچ آشنایی منو ندید اگرم دیده باشن، من کسی رو ندیدم یعنی هیچ چیزو نمی دیدم . پسرکم که الهی قربونش برم سنگین هم بود اما باکیم نبود ! تو بغلم محکم می فشردمش و می دویدم نفس نفس زنون می دویدم تا لنگه درو وا کردم و پشت سرم چفت درو انداختم.
فرزی بردمش تو پستوی پشت اتاق خواب . به هر جان کندنی که بود درازش کردم تو طبقه اول جالباسی . اول یه پتو تا کردم گذاشتم زیرش بعد یک پلاستیک بزرگ از تو انباری آوردم پهن کردم رو پتو و بعد بالش خودشو گذاشتم زیر سرش و لحافچه کوچولوشو کشیدم روش. .بعدش در به در دویدم پشت در خونه ی همسایه ها تا یخ جمع کنم . یه عالمه یخ جمع شد. همه رو آوردم با حوصله چیدم دور تَنِ نازنین اش تو پلاستیک و بعد پلاستیکو هم آوردم . میدونی ؟ به هر جون کندنی که بود ، بچه مو قایم کردم مث ماه ! آرزوی دزدیدنشوگذاشتم رو دل آدمکُشای بچه دزد !
جونم برات بگه که کارم دراومده بود! دم بدم می رفتم تو اتاق خواب ، درکمودو وامی کردم و به کیا سرمی زدم وبعدش یواش در گنجه ی جالباسی رو می بستم و می آمدم تو ایوون و گوش می خوابوندم به صدا های بیرون تا ببینم سر و صدایی هست یانه ؟سر و صدا که بود ؛ گاهی صدای رگبار ،گاهی صدای تک تیر، فریادای محو …دوسه بارهم سرکوچه مون سرو صدا و قیال وُ قال بلند شد. صدای ایست وُ بگیر بگیر بلند شد ! از وحشت دست و پام می لرزید . داشتم قالب تهی می کردم : «نکنه بیان به زورم که شده درو بشکنن و بیان تو و دل وروده ی خونه رو بهم بریزن و کیان منو پیدا کنن و با خودشون ببرن ؟» خاک تو سرم چیکار باس بکنم ؟ زور من که به این سگ پدرای درنده نمی رسه !
آخه مبدونی این کار همیشکی شونه ! اینو همه میدونن. تو همه جا همین کارومی کنن . در خونه هارو اگر باز نشه ، به زور میشکنن و می ریزن تو خونه و همه چیزو بهم می زنن حتی تشک های مردمو جِرمی دن همه چیزو زیر و زبر می کنن و دل و روده همه چیزو می ریزن بیرون . هیچی ازاین بی شرفای قاتل بعید نیس ! و همین ترس داشت جونومو می گرفت ! داشتم زهره ترک می شدم ! دوباره پاورچین پاورچین برمی گشتم تو اتاق خواب ، دزدکی در کمدو باز می کردم تا مطمئن شم بچه سرجاشه یانه ؟!
خوابیده بود! دسته گلم عینهو یه فرشته خوابیده بود و تکون نمی خورد! هربار سرشو بغل می کردم وُبا صدای خَفه ؛ تاکسی نشنُفه : « پس کی بیدار می شی عزیز مادر؟ کی بیدار می شی جون ِدلم ؟ آخه گشنه ت نیس عمر و نفسم ؟ تشنه ت نیس عزیز جون ؟ یعنی هیچی نمی خواهی پسر گلم، پسر باهوشم ؟هیچی نمی خوای مامان برات بیاره ؟ اخه یه چیزی بگو دورت بگردم ، قربون آن مهربونیت برم یه چیزی بگو ! ترو به اون خدای رنگین کمونت یه چیزی بگو عزیز مادر! دلم ترکید آخه کیا ! پاشو ،پاشو بریم قایقت هنوز تو تشت آبه . بریم ببینم خدای رنگین کمونت راش انداخته یانه ؟، بریم بینیم قایقه کارمیکنه یانه ؟پاشو پاشو پسرم، پاشو کیان جون …..
تکان نمی خورد! خوابیده بود، خواب ِخواب ! خواب ِ سنگین اما با همون لبخند مهربون همیشگیش ! باور میکنی ؟ با همون چشای بسته شم منو نیگا می کرد !. یعنی چیزی ازم خواس که روش نمی یشد بِهم بگه ؟ پرسیدم « چیزی می خوای جون دلم؟ چیزی می خوای؟» نه ! شیرین زبون ِ من لاکلام چیزی نمی گفت لاکلام!
ساکت و آرام و مطیع خوابیده بود با همون لبخند ِ همیشگی ، همون لبخندِ محوِ مهربان، رو لباش ماسیده بود با صورت روشن و باز مث پنجه آفتاب ! « شیرین زبون مامان پاشو ، پاشو!
پسرم پاشو بریم دنبال بابا ، بابات تیر خرده آخه ! توکه گفته بودی : «بابا پلیسا باما کاری ندارن برگردیم بابا جون !» اما اونا با ما کار داشتن کیا جون ! خودت دیدی که جون دلم ! دیدی که! ماروبستند به رگبار….
خفه خفه صداش می کردم یاواش یاواش تکونش می دادم اما انگار نه انگار! جوابی نمی اومد
یخا نم نمک آب می شدند و قاطی خونای دَ لَمه بسته شده بودن !
یهو وحشت برم داشت : « خدا لباسای بچه م خیس شده ! بچه م سرما نخوره ؟! نکنه بچاد؟رفتم یه تیکه اسفنج آوردم و با یه تاس. قطرهای آبو با دقت جمع کردم آب که نبود، خونابه بود! می رفتم به ایوون، برمی گشتم
می رفتم روایون ، برمی گشتم تو اتاق خواب ودرِکمدوچنان یواشکی باز میکردم که بچه بیدار نشه و دوباره یاواش درکمودو می بستم برمی گشتم تو ایوون و گوش می خوابوندم به سر و صدای بیرون.
می رفتم و بر می گشتم می رفتم و بر می گشتم ، عینهو یه دیوونه یه جن زده! سرسام گرفته بودم اما بگی یه قطره اشک؟ اصلا! چشام شده بود انگاری دوتیکه سنگ ! و اصلن نمی خواستم
از تک و تا بیفتم….
شب که حسابی پایین اومد ، تو دل تاریکی شب ، دمدمای سحر تو هیاهویی که دورتر و دورتر می شد ، رفتم و با احتیاط تموم ، لنگه در بیرونو باز کردم ، چپ و راستمو پاییدم. دیاری پیدا نبود! پاورچین پاورچین خودمو رسوندم پشت درخانه همسایه پیرِمون که بهش می گفتیم خاله رخسار. تنها زندگی می کرد شوهرش پار سال رفته بود زیر تریلی و تموم کرده بود و تنها پسرش هم رفته بود به کنگان، دنبال کار.
آرام در، خونه ش رو با تلنگر زدم. زدم زدم زدم تا درباز شد
خاله رخساره دسُم به دومنت کمک! دورت بگردُم خاله جون کمکم کُون. کمک خاله جونم جنازه کُرُمه ز دستسون به در بردم، نِهِشتُوم بدزدنس، خوم دزدیدُمِس،کیامه خوم دزدیدمس آوردمس به خونه قایمس کردم . نیخواسم دستسون بیفته ببرن عزیزمه غریب چالس کُنِن (۵)
چالش کنن ؟! چی؟ خاک ِ عالم تو سرم ! مگه بچه م مرده ؟! مرده ؟!
یه باره دنیا روسرم خراب شد ، هوار کشیدم ،زار زدم ،ترکیدم:
کیانُمو میگم ، کُرِ عاقلمومیگم جونِ دلُمو، رنگین کمونُمو؟! خاله رخساره کمک، مردمونه خُورکُن، همَنه خُورکُن ، وای ی ی (۶)… و رفتم
حسن حسام
پاریس ۳۰آبان ۱۴۰۱
برگردان از گویش بختیاری ( ایذه ) :
۱ ـ سردته مامان جون ؟
۲ ـ آخه این همه یخو می خوای چیکار زن !
۳ ـ یخچالم سوخته، یه عالمه خوراکی توشه
۴ ـ قول دادن فردابیان درسش کنن
۵ـ خاله خساره جون دستم به دومنت کمک ! دورت بگردم خاله جون کمکم کن . کمک خاله جونم جنازه بچه مو از دستشون در بردم ، نذاتشم اونو به دزدن ، خودم دزدیدمش !کیامو خودم دزدیدمش آوردم خونه قایمش کردم . نمی خواستم دستشون بیافته ببرن بچه مو غریبونه چالش کنن
۶ ـ چالش نکنن !م ـ کیانم ، پسرم عاقلم ، جون ِ دلم ، رنگین کمونم؟! خاله رخساره کمک، مردمو خبر کن ، همه رو خبر کن