در سوگ تو
برای پرواز بلند مادرم
در سوگ تو
دستۀ بی انتهای زنجره گانِ خاموش
خشکیده صدا در گلو
زنجیر بر گُرده می زنند.
کوچه ها تاریک اند
از ازدحامِ سوگواران می لرزد
و پیکرِ سپیدت
بر دستانِ انبوهِ زاری می لغزد.
اینک بگو
از تو چه مانده است؟
از خانه ات
آن بلور روشن کندوی عشق,
از آن مهتابی فراخ
حوض ماهی ها,
بگو
چه مانده است؟
نه!
دیگر نه پدری
و نه مادری چشم انتظار
تا تو با گونه های خیس اشک
از خاکسپاری سوسک ها ی مرده بر گردی.
نه جشن های شبانه
نه همهمۀ کودکان
نه خنده های بی خبری
و نه آن برادر دلاورت
که بر تخت اتاقِ کوچکش
تا به ابد خفته است.
اینجا
اینجا اما هنوز ,
در این کوچه های تنگ
آشیانه عطر اقاقی ها
و نفس تند یاس ها ,
در این شب سیاه
این تویی
سپید و برهنه
بر دستانِ
دستۀ بی انتهای عزاداران خاموش
زنجره گانِ بی صدا
که زنجیر بر گُرده می زنند!
ناصر فرداد
پنحم آذر ۱۴۰۳