بر خوانِ لحظه های وِل

0
8

 

 

 

 

 

 

 

 

 

بر خوان لحظه های وِل

۱

سنگ پرتاب می شود از پس سنگ

و زخم صبوری که

دهان وا کرده،

بوی نفرت می دهد.

۲

نفرت پراکندیده در پنجرهٔ این درد،                       

در کبودِ این هنوز

که سفر در اشک می کند. 

۳

و شاعر

با واژگانی که مرده اند

با دهانی که حفره ای تاریک است

دزدانه،

       سخن می گوید.

۴

هرگز مپرس

از شادی هایی که کودکانه اند

از دردهایی

که هماره اتفاق می افتند

در زمانی که از هر دو جهان خالی وُ

نامی نیست.

۵

در خوابی که بر ما می گذرد،

و بر خوانِ لحظه های وِل،

تنها،

کژدم می خرامد؛

بر شکسته های کلام وُ

دُردِ تلخِ ترسیده.

۶

نام های بزرگ

در هاویه سوختند

و پیش از آن

طلای نابی که در کانسارِ سکوت بود وُ

در نگاهِ خونبارِ آخرین چشم…

 

 

       

 

 

 

 

دیدگاهتان را بنویسید

Please enter your comment!
Please enter your name here