بر خوان لحظه های وِل
۱
سنگ پرتاب می شود از پس سنگ
و زخم صبوری که
دهان وا کرده،
بوی نفرت می دهد.
۲
نفرت پراکندیده در پنجرهٔ این درد،
در کبودِ این هنوز
که سفر در اشک می کند.
۳
و شاعر
با واژگانی که مرده اند
با دهانی که حفره ای تاریک است
دزدانه،
سخن می گوید.
۴
هرگز مپرس
از شادی هایی که کودکانه اند
از دردهایی
که هماره اتفاق می افتند
در زمانی که از هر دو جهان خالی وُ
نامی نیست.
۵
در خوابی که بر ما می گذرد،
و بر خوانِ لحظه های وِل،
تنها،
کژدم می خرامد؛
بر شکسته های کلام وُ
دُردِ تلخِ ترسیده.
۶
نام های بزرگ
در هاویه سوختند
و پیش از آن
طلای نابی که در کانسارِ سکوت بود وُ
در نگاهِ خونبارِ آخرین چشم…