شریفه بنی هاشمی/نفیسه زمان‌زاده، شاعری که در بندرعباس به طرز مشکوکی در آتش سوخت

0
16

نفیسه زمان‌زاده، شاعری که در بندرعباس به طرز مشکوکی در آتش سوخت

نفیسه زمان‌زاده، شاعری که تخلص «آرام» شعر می سرود، بامداد ۹ اردیبهشت در جریان یک آتش‌سوزی مشکوک در منزل خود واقع در بندرعباس، جان خود را از دست داد.
مأموران امنیتی جمهوری اسلامی سال گذشته نفیسه زمان‌زاده را در جریان خیزش زن، زندگی، آزادی بازداشت کرده بودند. گفته می‌شود تلفن همراه او نیز ضبط شده بود و هرگز هم به او بازگردانده نشد. نفیسه در شبکه‌های اجتماعی فعال بود و هرچند گاه یک بار مطالبی در حمایت از اعتراضات ملت ایران منتشر می‌کرد. شریفه بنی‌هاشمی در چهره‌نگاری که اکنون در بانگ منتشر می‌شود ما را با این شاعر آزادیخواه آشنا می‌کند:

 زنی از سلاله‌ی دریا که در آتشی نامرئی سوخت و رفت

تخلصش «آرام» بود، خودش نیز آرام، مهربان و زلال؛ مثل وقتی که دریا خواهر است.

از سلاله‌ی دریا بود؛ گاه خواهر، گاه توفنده، جسور و بی‌باک.  

از زن جوانی می‌گویم بنام نفیسه زمان‌ز‌اده که چند روز پیش در آتش‌سوزی خانه‌اش در بندرعباس خفه شد، و همه‌ی خانواده و دوستانش را در بهت و حیرت وانهاد که این آتش از کجا و چگونه یکباره بر جانمان افتاد و آرامِ جانمان را از ما ربود؟

شاعر بود، عاشق، با سری پرشور، جسور و بی‌باک؛ می گفت:

« تا خاموشی ادوار ظلمات
راهی نیست
از برای آنکه گفت: تو آخرین ستاره‌ی روشنای زندگانی منی!
از قامت شکسته‌ی شعر
و ویرانی آفاق
تا
شعور زایش خورشید
گاه کلامی
و
گاه
پلک سنگینی
کفایت می‌کند.
شب زایش خورشید
در بهت ناآشنای درد و ظلمت.
ریسمانی سفید کافیست
که آغاز را پایانی بخشد
یا پایان را، آغازی.
مراوده‌ای‌ست شهد شیرین نگاه شب‌هایت
در سحرگاه حورالعین لب‌هایم…
تا بگویم:
ای شیرین‌ترین عصاره‌ی هستی!
دوستت می‌دارم و
میراث آن،
افقِ زندگانِ ذاتِ
نور
در سپیدگاهی گنگ
میانِ زرین خیالِ آفرینش.»

از طریق برادرش با او آشنا شدم و تلفنی با هم ارتباط داشتیم؛ او می‌گفت از بندرِ امروز و من نگران سر نترسش.

در روزهای خیزش انقلابی «زن، زندگی، آزادی» مرتب در خیابان بود و من دل‌ واپسش؛ در یکی از پیام‌هایش در آن ماه‌های شلوغ در جواب نگرانیم نوشت:

« این مال اواخر شهریوره، قبلا فرستادم ولى نرسیده بود بهت. کلى کتک خوردم دماغم و انگشت کوچک پام شکست و صورتم کامل کبود شد. دست و پام زخمى. پشت سرم تیر می‌زدن منم که توان جسمى زیادى ندارم نمی‌تونستم تند بدوم. رفتم تو یه کوچه یک زن و شوهر از دکتر می‌اومدن تا در ماشینشونو باز کردن پریدم عقب ماشین، اینا مونده بودن چرا من سوار شدم. دیگه گفتم خیابون پایینى پیاده می‌شم بقیه‌شو خودم می‌رم»

این عین پیامش است، با چند شکلک خنده در میان نوشته‌ها چون همه چیز را به شوخی و خنده می‌گرفت و سری داشت نترس که…

برای رعایت حالش مدتی از او سراغی نگرفتم، تا چند وقت پیش که در رابطه با یک کار مشترکمان زنگ زدم، جواب نداد، حتی پیغامم را نخوانده بود، و حالا که با دیدن تصویرش و خبری که برایم همچنان بهت‌آور و باورنکردنی ست، روبرو شدم، از طریق دوستانش متوجه شدم که مدتی زندان بوده و موبایلش را مصادره کرده بودند، که انگار همچنان در مصادره است. در آنجا چه برسرش آوردند نمی‌دانم، نمی‌دانیم.

«قلم‌زنیِ جدیدم برای زلزله‌زده‌های خوی، ترکیه و سوریه»
«آغوشم را با دستان نحیف احتفاظ، و چشمان ترسان لرزانم را فرو می‌بندم
تا هر آنچه آفاق، بر سر آوارگان آوار کرد، مرا یاد تاریکی زلزال کودکی و جوانی نیندازد.
با جانی متلاشی آوارگان را در آغوش خویش فرو کشم.
مبادا شاهد مرگ کودکانی سرخوش از بازی‌های شادمانه باشم.
جهانی سرشار از فقر، تبعیض، بی‌خانمانی، بیکاری و جنایت حاکمان، مکانی برای زادن برده‌ای دیگر نیست.
باشد برای روزی بدون ظلم، روز برابری و شادمانی‌
بگذار گیتی ز ما انتقام بگیرد.
و آوار بر سر ما خالی شود
که ما حکایت غمگین این کهکشانیم»

حالا من به‌دنبال پاسخ به هزاران سوالی که در سرم می‌چرخد، به خودم می‌گویم در جستجوی کدام مدرک و استدلالی!؟ در جایی که هیچ پاسخی نیست، جز زور شمشیری بر بالای سرمان؛ چه تعداد انسان‌های بی‌گناه در زیر ضرب این شمشیر، در زیر آوار ماندند، در آتش سوختند، در گرسنگی، فقر، فحشا و اعتیاد جان باختند، بی‌آن که ردی از این شمشیر بماند و یا پاسخی!     

او برای من نماد بندر بود، دختر پرشور و سودایی بندر، و مرا وصل می‌کرد به سال‌های جوانی خودم و با او انگار ادامه می‌یافتم؛ من و نسل من.

شاخه‌ای پربار بود و هنوز چه بسیار جا داشت برای بَردادن، و ما بهت‌زده مانده‌ایم در این وانفسا، هیهات دخترک شعر و رهایی.

«مصیبتی‌ست تو را نداشتن.
چشم مى گشایم! پاییز، خواب اشکِ چشمانم را به یغما برده است
و ستاره‌اى میان سفره‌ى هستى،
راه خود را در آسمان گم کرده است.
سینه سرخ،
صلحِ دشتِ مغرب را
با گل،
پادرمیانى مى‌کند
و شیهه ستوران شاهدیست
براى عابر خسته‌اى که از بیابان مى‌گذرد.
مصیبتی‌ست تو را نداشتن!
ردِ پاى تو، امکان شدن را ممکن می‌سازد.
آنجا که از بودن، تهى مى‌شوم.
باز آى که شیرازه‌ى دنیا از هم گسسته ست.
و عاشقان!
سرگردانِ مطلوب عافیت‌اند.»

 روزی که این شعرت را خواندم، تصورش هم برایم غیر ممکن بود که امروز آن شعر برای ما به واقعیت بپیوندد، آرامِ جان، مصیبتی ست تو را نداشتن.

باور نمی‌کنم که به این زودی پر زدی و رفتی؛ یک رویای شیرین، دمی در دلم درخشیدی و مثل یک شهاب زودگذر رفتی، تنها صدایت را شنیدم و از ورای آن دخترکی را یافتم که دخترم شد و ‌دوستی شاعر، با دلی پر از مهر و سری سودایی و کوهی استوار در مقابل هر دیو و دد. چقدر دلم می‌خواست از نزدیک ببینمت جانم، تا با هم شعر بخوانیم و هر دو از شهرمان بندر بگوییم من از بندری که می شناختم و تو از بندری که تا چند روز پیش در آن بودی، هیهات رفتی اما زود و آتش وجودت که همیشه شعله‌ور بود در دلم همیشه جاودان خواهد ماند، و باورت دارم ای دختر شجاع و پرشور بندر، همچنان که شعرت را:

« جنگ تمام می‌شود
صلح می‌آید
با طنین عشق و آزادی
لیک به یاد آور
بوسه‌های اندوهگین عاشقان
بر پلک‌های مهربان
آنان که ابتدای امید ما شدند.»

دریاوار عاشق بود این دختر؛ ارغوانی بود در این بهارِ بی‌بهار، شکفت و رفت.

 

دیدگاهتان را بنویسید

Please enter your comment!
Please enter your name here